صندلی آخر

سرایدار خانه ای که در کودکی آنجا زندگی میکردیم را به یاد دارم ، خانه ای یک طبقه، در دو قسمت که هر بخش آن پنج یا شش مستاجر داشت ، ما در بخش ایلاتی ها بودیم ، با اینکه در شهر به دنیا آمده بودم ، همیشه خود را ایلیاتی می شناختم.
صبح روزی بارانی، سرایدار در خانه مان را زد، حتما به این امید که من و خواهرم مدرسه باشیم ، و ما خوشحال از بهانه تب و لرز در لحاف های مان گم شده بودیم. مادرم چای تعارف کرد و گفت می‌تواند بنشینید ، اما سرایدار که نمی‌خواست صندلی و وسایل مادرم را با لباس هایش خیس کند، ایستاده بنا کرد به حرف زدن درباره اینکه صاحبخانه دو برابر رهن خانه را طلب کرده و از همین سر برج هم پول را میگیرد و هم یک نوازش درست و حسابی.
البته که چنین اتفاقی نیفتاد، نه پولی دادیم و نه اتفاقی افتاد، اما به زبان آوردن آن جمله توسط سرایدار کافی بود که تن مادرم بلرزد و من و خواهرم از آشوب و نگرانی سرگیجه بگیریم . حتما تن پدرم که در گوشه ای از شهر ، کنار معشوقه ای آرمیده بود هم از این اتفاق لرزیده، چرا که هر دویمان به قطرات یک باران خیره مانده بودیم .
همان شب وسایل مان را جمع کردیم و از آن خانه رفتیم ، در انتهای راهرو یادم هست که سرایدار منتظرمان بود، با من دست داد و حرفی زد که طنین اش هنوز در گوشم است، گفت همیشه در اتوبوس ردیف آخر بنشین... آنجا مطمئن تر است .


You'll only receive email when they publish something new.

More from انسانیت
All posts