Sunday, Apr 16, 2023 at 5:54 PM
July 23, 2024•13,018 words
جهان بدن شماست
بیایید برای یک لحظه تصور کنید اکثر موضوعاتی که تصور میکنیم پایه های اساسی طبیعت زندگی هستند، فقط داستان هایی اجتماعی هستند که آنقدر برای ما هر لحظه از زندگی تکرار شده است که برای ما موضوعی گاملا پذیرفته شده است. این موضوعات مانند:
- این تصور که جهان از عناصر و بخش های مجزا ساخته یا تشکیل شده است.
- اینکه همه چیز اشکال مختلف برخی از چیزهای اساسی هستند.
- اینکه ارگانیسم های منفرد چنین چیزهایی هستند، و اینکه آنها توسط الگوهای مستقل ساکن و تا حدی کنترل می شوند.
- اینکه قطب های مخالف روابط مانند نور/تاریکی و جامد/فضا در تضاد واقعی هستند که ممکن است به پیروزی دائمی یکی از قطب ها منجر شود.
- اینکه مرگ شر است و زندگی باید جنگی دائمی با آن باشد.
- اینکه انسان به صورت فردی و جمعی باید آرزو داشته باشد که گونه های برتر باشد و خود را در اختیار طبیعت قرار دهد. داستان ها تا زمانی مفید هستند که به عنوان داستان تلقی شوند. سپس آنها به سادگی روشهایی برای "تجسم" جهان هستند که ما موافقت می کنیم از آنها پیروی کنیم تا بتوانیم با همکاری عمل کنیم، همانطور که در مورد اینچ ها و ساعت ها، اعداد و کلمات، سیستم های ریاضی و زبان ها توافق داریم. اگر در مورد اندازه گیری زمان و مکان توافقی نداشته باشیم، هیچ راهی برای قرار گذاشتن با شما در ساعت 3 بعد از ظهر نبش خیابان چهل و دوم و خیابان پنجم ندارم. روز یکشنبه 4 آوریل اما مشکلات زمانی شروع می شوند که داستان ها به عنوان واقعیت در نظر گرفته شوند. بنابراین در سال 1752، دولت بریتانیا اصلاحی در تقویم ایجاد کرد که به موجب آن تاریخ 2 سپتامبر همان سال به تاریخ 14 سپتامبر تعیین شد، در نتیجه بسیاری از مردم تصور کردند که یازده روز از زندگی آنها خارج شده است، و به وست مینستر هجوم بردند و فریاد زدند: "ما را برگردانید. یازده روز ما!" چنین آشفتگیهایی از واقعیت و داستان، یافتن پذیرش گستردهتر از قوانین، زبانها، تدابیر، و سایر نهادهای مفید و بهبود نهادهایی که قبلاً به کار گرفته شدهاند را دشوارتر میسازد. اما، همانطور که دیدیم، مشکلات عمیقتر زمانی به وجود میآیند که ما خودمان و روابط اساسیمان با جهان را با داستانهای تخیلی (یا شکلهای فکری) که بدیهی، بررسی نشده و اغلب متناقض با خود تلقی میشوند، اشتباه میگیریم. در اینجا، همانطور که دیدیم، مشکل «ناب»، تعریف خود متناقض از خود انسان بهعنوان موجودی مجزا و مستقل در جهان و متمایز از کنش خاص جهان است. بخشی از دشواری ما این است که به نظر می رسد نگاه دوم به انسان او را عروسکی بیش از یک عروسک خیمه شب بازی نمی کند، اما این به این دلیل است که در تلاش برای پذیرش یا درک دیدگاه دوم، ما هنوز در چنگال اولی هستیم. اینکه می گوییم انسان کنشی از جهان است، به معنای تعریف او به عنوان «چیزی» نیست که با درماندگی توسط همه «چیزها» به اطراف هل داده می شود. ما باید از دید نیوتن از جهان به عنوان سیستمی از توپ های بیلیارد فراتر برویم که در آن هر توپ فردی به طور منفعلانه توسط بقیه کوبیده می شود! به یاد داشته باشید که دل مشغولی ارسطو و نیوتن به جبر گرایی گاه به گاه این بود که آنها سعی می کردند توضیح دهند که چگونه یک چیز یا رویداد تحت تأثیر دیگران قرار می گیرد و فراموش می کردند که تقسیم جهان به چیزها و رویدادهای جداگانه یک داستان تخیلی است. گفتن اینکه برخی رویدادها به طور تصادفی به هم مرتبط هستند، تنها راهی ناشیانه برای گفتن این است که آنها ویژگی های یک رویداد هستند، مانند سر و دم گربه. درک کامل این نکته ضروری است: این که خود شی (Ding an sich کانت)، خواه حیوانی، گیاهی یا معدنی، نه تنها ناشناخته است، بلکه وجود ندارد. این نه تنها برای سلامت عقل و آرامش ذهن، بلکه برای «عملیترین» دلایل اقتصادی، سیاسی و فناوری نیز مهم است. پروژه های عملی ما بارها و بارها به دلیل عدم درک اینکه افراد، ملت ها، حیوانات، حشرات و گیاهان به تنهایی وجود ندارند، دچار سردرگمی شده اند. این تنها به این معنا نیست که چیزها در ارتباط با یکدیگر وجود دارند، بلکه آنچه ما «اشیا» مینامیم چیزی بیش از اجمالی از یک فرآیند واحد نیست. یقیناً این فرآیند دارای ویژگی های متمایزی است که توجه ما را به خود جلب می کند، اما باید به خاطر داشته باشیم که تمایز، جدایی نیست. همانطور که تاج موج ممکن است تیز و شفاف باشد، لزوماً با منحنی صاف و کمتر برجسته ی فرورفتگی «همراه است». همچنین نقاط روشن ستارگان "گوویت" (اگر الان بتوانم یک کلمه بسازم) پس زمینه تاریک فضا را نیز به همراه دارد. در نظریه گشتالت ادراک این رابطه به عنوان رابطه شکل/زمینه شناخته می شود. این نظریه به طور خلاصه بیان می کند که هیچ رقمی جز در رابطه با پس زمینه درک نمی شود. برای مثال، اگر آنقدر به من نزدیک شوید که طرح کلی بدن من فراتر از میدان دید شما باشد، «چیزی» که خواهید دید دیگر بدن من نخواهد بود. در عوض توجه شما توسط یک دکمه کت یا کراوات جلب می شود، زیرا این تئوری همچنین ادعا می کند که در هر زمینه مشخصی، توجه ما تقریباً به طور خودکار توسط هر شکل متحرک (بر خلاف پس زمینه ثابت) جلب می شود. توسط هر ویژگی محصور شده یا کاملاً پیچیده (در مقایسه با پس زمینه ساده تر و بدون ویژگی). بنابراین وقتی شکل زیر را روی تخته سیاه می کشم-
و بپرسید "چه چیزی کشیده ام؟" مردم به طور کلی آن را به عنوان یک دایره، یک توپ، یک دیسک یا یک حلقه تشخیص می دهند. به ندرت کسی پاسخ می دهد: "دیواری که سوراخی در آن وجود دارد."
به عبارت دیگر، ما به راحتی متوجه نمیشویم که تمام ویژگیهای جهان مرزهای مشترک خود را با مناطقی که آنها را احاطه کردهاند، حفظ میکنند - که طرح کلی شکل نیز خطی پسزمینه است. فرض کنید شکل دایره/حفره من از میان سری شکل های زیر حرکت می کند:
بیشتر مردم پس از آن حرکت، عمل را به ناحیه محصور نسبت میدهند که گویی یک آمیب است. اما ممکن است به همین خوبی تکه های خشک را در یک لایه نازک آب که روی یک میز صیقلی پخش شده است، کشیده باشم. اما نکته این است که در هر دو صورت، حرکت هیچ ویژگی جهان را نمی توان به تنهایی به بیرون نسبت داد یا به درون. هر دو با هم حرکت می کنند.
وقتی صحبت از رفتار موجودات زنده می شود، دشواری ما در توجه به حضور و عملکرد پس زمینه در این تصاویر ساده به شدت افزایش می یابد. وقتی مورچهها را تماشا میکنیم که بر روی یک تکه شن به این طرف و آن طرف میچرخند، یا مردمی را که در یک میدان عمومی آسیاب میکنند، کاملا غیرقابل انکار به نظر میرسد که مورچهها و مردم به تنهایی مسئول حرکت هستند. اما در واقع این تنها نسخه بسیار پیچیده ای از مسئله ساده حرکت سه توپ در فضا است، که در آن ما باید به این راه حل بسنده کنیم که کل پیکربندی (گشتالت) در حال حرکت است - نه توپ ها به تنهایی، نه فضا به تنهایی. نه حتی توپها و فضا در کنار هم، بلکه یک میدان جامد/فضای واحد که توپها و فضا، همانطور که بود، قطبهای آن هستند.
این توهم که ارگانیسم ها به طور کامل به خودی خود حرکت می کنند بسیار متقاعد کننده است تا زمانی که مانند دانشمندان تصمیم بگیریم رفتار آنها را با دقت توصیف کنیم. سپس دانشمند، چه زیست شناس، چه جامعه شناس یا فیزیکدان، به سرعت متوجه می شود که نمی تواند بگوید که ارگانیسم چه می کند، مگر اینکه در همان زمان، رفتار محیط اطرافش را توصیف کند. بدیهی است که یک موجود زنده را نمی توان فقط از نظر حرکت پا به عنوان راه رفتن توصیف کرد، زیرا جهت و سرعت این راه رفتن باید بر اساس زمینی که روی آن حرکت می کند توصیف شود. علاوه بر این، این راه رفتن به ندرت اتفاقی است. ارتباطی با منابع غذایی در منطقه، رفتار خصمانه یا دوستانه سایر موجودات، و عوامل بیشماری دیگر دارد که وقتی برای اولین بار توجه مورچهای را جلب میکنیم، فوراً آنها را در نظر نمیگیریم. هرچه توصیف رفتار مورچه ما دقیقتر شود، باید مواردی مانند تراکم، رطوبت و دمای جو اطراف، انواع و منابع غذای آن، ساختار اجتماعی گونههای خود و ... را شامل شود. گونه های همسایه ای که با آنها رابطه همزیستی یا شکاری دارد.
زمانی که سرانجام کل لیست گسترده جمع آوری شد و دانشمند "پایان" را صدا زد! به دلیل کمبود وقت یا علاقه بیشتر، ممکن است این تصور را داشته باشد که رفتار مورچه چیزی جز واکنش خودکار و غیرارادی آن به محیط اطرافش نیست. با این جذب می شود، توسط آن دفع می شود، با یک شرط زنده نگه داشته می شود و با شرایط دیگر نابود می شود. اما بیایید فرض کنیم که او توجه خود را به یک موجود دیگر در همسایگی مورچه معطوف کند - شاید یک زن خانه دار با آشپزخانه ای چرب - به زودی باید آن مورچه و همه دوستان و دوستانش را به عنوان چیزی که رفتار او را تعیین می کند بگنجاند! هر جا که توجهش را معطوف می کند، به جای یک عامل مثبت و سببی، یک توخالی صرفاً پاسخگو می یابد که مرزهایش بر اساس فشارهای بیرونی این طرف و آن طرف می رود.
با این حال، در فکر دوم، این کار انجام نمی شود. او از خود می پرسد که توصیف کاری که مورچه انجام می دهد باید شامل کاری باشد که محیطش انجام می دهد چیست؟ یعنی چیزی یا موجودی که او مطالعه می کند و توصیف می کند تغییر کرده است. این مورچه به عنوان یک مورچه منفرد شروع شد، اما خیلی سریع به کل حوزه فعالیت هایی تبدیل شد که مورچه در آن یافت می شود. اگر کسی شروع به توصیف یک عضو خاص از بدن کند، همین اتفاق میافتد: کاملاً نامفهوم است مگر اینکه ارتباط آن را با سایر اندامها در نظر بگیریم. بنابراین، هر رشته علمی برای مطالعه موجودات زنده - باکتری شناسی، گیاه شناسی، جانورشناسی، زیست شناسی، انسان شناسی - باید از دیدگاه خاص خود، علم بوم شناسی - به معنای واقعی کلمه، "منطق خانواده" - یا مطالعه زمینه های ارگانیسم/محیط زیست. متأسفانه، این علم با سیاست آکادمیک در تضاد است و برای نگهبانان حسود مرزهای ادارات بسیار بین رشته ای است. اما بیتوجهی به اکولوژی یکی از جدیترین ضعفهای فناوری مدرن است و با بیمیلی ما برای مشارکت در کل جامعه گونههای زنده همراه است.
انسان آرزوی حکومت بر طبیعت را دارد، اما هرچه بیشتر اکولوژی را مطالعه کنیم، صحبت از هر یک از ویژگیهای یک ارگانیسم، یا از یک حوزه ارگانیسم/محیط، به عنوان حاکم یا حاکم بر دیگران، پوچتر به نظر میرسد. روزی روزگاری دهان و دست ها و پاها به یکدیگر می گفتند: "ما این همه کار را با جمع آوری غذا و جویدن آن انجام می دهیم، اما آن تنبل، معده، هیچ کاری نمی کند. وقت آن است که او هم کاری انجام دهد. پس بیا اعتصاب کنیم!" به همین دلیل آنها روزهای زیادی را بدون کار سپری کردند، اما به زودی احساس ضعف و ضعف پیدا کردند تا اینکه بالاخره هر یک از آنها متوجه شدند که معده معده آنهاست و برای زنده ماندن باید به سر کار برگردند. اما حتی در کتابهای فیزیولوژیکی، ما از مغز یا سیستم عصبی به عنوان «حکمکننده» قلب یا دستگاه گوارش صحبت میکنیم که سیاستهای بد را به علم قاچاق میکند، گویی قلب به مغز تعلق دارد نه مغز به قلب یا معده با این حال، درست یا نادرست است که بگوییم مغز از طریق معده "خود" را تغذیه می کند، همانطور که معده یک مغز را در ورودی بالایی خود "تکامل" می کند تا غذای بیشتری دریافت کند.
به محض مشاهده اینکه چیزهای جداگانه ساختگی هستند، آشکار می شود که چیزهای غیرموجود نمی توانند اعمالی را «انجام دهند». مشکل این است که بیشتر زبان ها طوری چیده شده اند که اعمال (افعال) باید توسط چیزها (اسم ها) به حرکت درآیند، و فراموش می کنیم که قواعد دستور زبان لزوماً قوانین یا الگوهای طبیعت نیستند. این، که چیزی بیش از یک قرارداد دستور زبان نیست، همچنین مسئول معماهای پوچ (یا بهتر است، "همراه") است در مورد اینکه روح چگونه بر ماده حکومت می کند یا ذهن بدن را به حرکت در می آورد. اسمی که بنا به تعریف فعل نیست، چگونه می تواند منجر به فعل شود؟
اگر دانشمندان از زبانی بهمثابه نوتکا آمریکایی، متشکل از افعال و قید و کنار گذاشتن اسمها و صفتها، کمتر خجالت بکشند. اگر می توانیم از خانه به عنوان مسکن، تشک به عنوان تشک، یا از کاناپه به عنوان نشستن صحبت کنیم، چرا نمی توانیم مردم را به عنوان "مردم"، مغزها را به عنوان "مغز" یا مورچه را به عنوان "مورچه" در نظر بگیریم. ؟" بنابراین در زبان نوتکا یک کلیسا به معنای «مسکن کردن از نظر مذهبی»، یک مغازه به معنای «تجارت مسکن» و یک خانه به معنای «مسکن خانگی» است. با این حال ما عادت داریم که بپرسیم، "مسکن کیست یا چیست؟ چه مردمی هستند؟ مورچه ها چیست؟" اما آیا آشکار نیست که وقتی می گوییم «صاعقه درخشید»، چشمک زدن همان رعد و برق است و همین که بگوییم «رعد و برق بود» کافی است؟ هر چیزی که با یک اسم برچسب گذاری شده است، آشکارا یک فرآیند یا کنش است، اما زبان پر از شبهه ها است، مانند «آن» در «باران است»، که علل فرضی کنش هستند.
آیا واقعاً دویدن را توضیح می دهد که بگوییم "مردی در حال دویدن است"؟ برعکس، تنها توضیح میتواند توصیف زمینه یا موقعیتی باشد که در آن «یک سرنشین با دویدن میرود» بهعنوان متمایز از توضیحی که در آن «یک سرنشین با نشستن میرود». (من این شکل ابتدایی و ناشیانه از زبان فعل را برای استفاده عمومی و عادی توصیه نمیکنم. ما باید چیزی بسیار زیباتر را بسازیم.) علاوه بر این، دویدن چیزی غیر از خودم نیست که من (جاندار) انجام میدهم. برای ارگانیسم گاهی یک فرآیند در حال اجرا، گاهی یک فرآیند ایستاده، گاهی یک فرآیند خواب، و غیره است، و در هر مورد "علت" رفتار، موقعیت به عنوان یک کل، ارگانیسم/محیط است. در واقع، بهتر است ایده علیت را کنار بگذاریم و به جای آن از ایده نسبیت استفاده کنیم.
زیرا هنوز دقیق نیست که بگوییم یک موجود زنده با دویدن یا ایستادن یا هر چیز دیگری به یک موقعیت معین «پاسخ» یا «واکنش» نشان میدهد. این هنوز هم زبان بیلیارد نیوتنی است. در نظر گرفتن موقعیت ها به عنوان الگوهای متحرک، مانند خود موجودات، آسان تر است. بنابراین، برای بازگشت به گربه (یا گربه)، وضعیتی که گوشهای نوک تیز و سبیلهایی در یک انتها وجود دارد، دمی در سمت دیگر ندارد که پاسخ یا واکنشی به سبیلها، پنجهها یا خز باشد. همانطور که چینیها میگویند، ویژگیهای مختلف یک موقعیت «بهصورت متقابل پدید میآیند» یا بر یکدیگر دلالت میکنند، بهعنوان پشت سر، و همانطور که جوجهها به تخمها اشاره میکنند – و بالعکس. آنها در ارتباط با یکدیگر مانند قطب های آهنربا وجود دارند که فقط دارای الگوهای پیچیده تر هستند.
علاوه بر این، همانطور که رابطه تخم مرغ/مرغ نشان می دهد، نباید همه ویژگی های یک موقعیت کلی به طور همزمان ظاهر شوند. وجود مرد دلالت بر پدر و مادر دارد، هر چند ممکن است مدت هاست که مرده باشند، و تولد یک موجود متضمن مرگ آن است. آیا آنقدر دور از ذهن نیست که تولد را علت مرگ بدانیم که سر گربه را علت دم بدانیم؟ بلند کردن گردن یک بطری به معنای بلند کردن پایین آن نیز است، زیرا "دو قسمت" همزمان بالا می آیند. اگر آکاردئون را از یک طرف بردارم، سر دیگر کمی دیرتر دنبال می شود، اما اصل همان است. بنابراین موقعیتهای کل، الگوهایی در زمان هستند به همان اندازه که الگوهای موجود در فضا هستند.
و همین الان وقت آن است که بگویم من سعی نمی کنم در «وضعیت کل» به عنوان یک پوشش جدید برای «چیزهای» قدیمی که قرار بود رفتار یا عمل را توضیح دهد قاچاق کنم. کل موقعیت یا میدان همیشه باز است، برای
مزارع کوچک، مزارع بزرگی دارند
بر پشت خود آنها را گاز می گیرند، و زمین های بزرگ زمین های بزرگتر دارند و به همین ترتیب بی نهایت.
ما هرگز، هرگز نمیتوانیم تمام ویژگیهای وضعیت کل را توصیف کنیم، نه تنها به این دلیل که هر موقعیتی بینهایت پیچیده است، بلکه به این دلیل که کل وضعیت جهان است. خوشبختانه، ما مجبور نیستیم هیچ موقعیتی را به طور کامل توصیف کنیم، زیرا برخی از ویژگی های آن برای درک رفتار موجودات مختلف درون آن بسیار مهمتر از سایرین به نظر می رسد. ما هرگز بیش از طرحی از وضعیت به دست نمی آوریم، با این حال این کافی است تا نشان دهیم که اعمال (یا فرآیندها) باید بر حسب موقعیت ها درک یا توضیح داده شوند، همانطور که کلمات باید در متن جملات، پاراگراف ها، فصل ها درک شوند. کتاب، کتابخانه و ... خود زندگی.
به طور خلاصه: همانطور که هیچ چیز یا موجودی به تنهایی وجود ندارد، به تنهایی عمل نمی کند. علاوه بر این، هر موجودی یک فرآیند است: بنابراین ارگانیسم غیر از اعمال خود نیست. به بیان ناشیانه: این همان کاری است که انجام می دهد. به عبارت دقیقتر، ارگانیسم، از جمله رفتارش، فرآیندی است که تنها در رابطه با فرآیند بزرگتر و طولانیتر محیطش قابل درک است. زیرا منظور ما از "درک" یا "درک" این است که ببینیم چگونه اجزا در یک کل قرار می گیرند و سپس متوجه می شویم که آنها کل را نمی سازند، همانطور که یک پازل جمع می شود، بلکه کل یک الگو است، یک پیچیده است. wiggliness، که هیچ بخش جداگانه ای ندارد. بخشها داستانهای زبانی هستند، از محاسبات نگاه کردن به جهان از طریق شبکهای که به نظر میرسد آن را به تکههای تکه تکه میکند. بخشها فقط برای کشف و توصیف وجود دارند، و همانطور که دنیا را کشف میکنیم، اگر همیشه این را به خاطر نیاوریم گیج میشویم.
پس از روشن شدن این موضوع، ما افسانه جهان کاملاً خودکار را در هم شکستیم که در آن آگاهی و هوش انسانی در میان حماقت بی حد و حصر یک اتفاق است. زیرا اگر رفتار یک موجود زنده فقط در رابطه با محیط آن قابل درک باشد، رفتار هوشمندانه متضمن یک محیط هوشمند است. بدیهی است که اگر «قسمتها» واقعاً وجود نداشته باشند، بیمعنی است که از بخش هوشمند یک کل غیر هوشمند صحبت کنیم. به اندازه کافی آسان است که ببینیم یک انسان باهوش متضمن یک جامعه انسانی هوشمند است، زیرا تفکر یک فعالیت اجتماعی است - مبادله متقابل پیام ها و ایده ها بر اساس نهادهای اجتماعی مانند زبان ها، علوم، کتابخانه ها، دانشگاه ها و موزه ها. اما در مورد محیط غیرانسانی که جامعه بشری در آن شکوفا می شود، چطور؟
بوم شناسان اغلب از "تکامل محیط ها" فراتر از تکامل موجودات زنده صحبت می کنند. زیرا تا زمانی که خود زمین، همراه با تمام اشکال بیولوژیکی آن، تا حد معینی از تعادل و پیچیدگی تکامل نیافته بود، انسان روی زمین ظاهر نشد. در این مرحله از تکامل، زمین به انسان اشاره میکند، همانطور که وجود انسان دلالت بر آن نوع سیاره در آن مرحله از تکامل دارد. تعادل طبیعت، «هماهنگی درگیریهای محدود» که در آن انسان شکوفا میشود، شبکهای از ارگانیسمهای متقابل وابسته به یکدیگر با حیرتانگیزترین ظرافت و پیچیدگی است. تیلارد د شاردن آن را "زیست کره" نامیده است، فیلمی از موجودات زنده که "ژئوسفر" اصلی، سیاره معدنی را می پوشاند. فقدان دانش در مورد تکامل ماده آلی از غیر ارگانیک، همراه با افسانه های گمراه کننده در مورد زندگی که از جایی "بیرون" به این جهان می آید، ما را برای ما دشوار کرده است که ببینیم که بیوسفر به وجود می آید یا می رود. درجه خاصی از تکامل زمین شناسی و نجومی. اما، همانطور که داگلاس ای. هاردینگ اشاره کرده است، ما تمایل داریم این سیاره را به عنوان یک سنگ آلوده به زندگی در نظر بگیریم، که به اندازه تصور بدن انسان مانند یک اسکلت آلوده به سلول پوچ است. مطمئناً همه اشکال زندگی، از جمله انسان، باید به عنوان "علائم" زمین، منظومه شمسی، و کهکشان درک شوند - در این صورت نمی توانیم از این نتیجه گیری که کهکشان هوشمند است فرار کنیم.
اگر اولین بار در زمستان درختی را ببینم، ممکن است تصور کنم که درخت میوه نیست. اما وقتی در تابستان برمی گردم و آن را پوشیده از آلو می بینم، باید فریاد بزنم: "ببخشید! بالاخره تو یک درخت میوه بودی." پس تصور کنید که یک میلیارد سال پیش برخی از موجودات از بخش دیگری از کهکشان با بشقاب پرنده خود در منظومه شمسی گردش کردند و هیچ حیاتی پیدا نکردند. آنها آن را به عنوان "فقط یک دسته از سنگ های قدیمی!" اما اگر امروز برمیگشتند، باید عذرخواهی میکردند: «خب، شما بالاخره سنگها را مردم میکردید!» البته ممکن است استدلال کنید که هیچ قیاسی بین این دو موقعیت وجود ندارد. درخت میوه زمانی دانه ای در درون یک آلو بود، اما زمین – بسیار کمتر از منظومه شمسی یا کهکشان – هرگز دانه ای در درون انسان نبود. اما، به اندازه کافی عجیب، شما در اشتباه هستید.
من سعی کردم توضیح دهم که رابطه بین یک موجود زنده و محیط آن متقابل است، که هیچ یک "علت" یا تعیین کننده دیگری نیست زیرا ترتیب بین آنها قطبی است. پس اگر منطقی باشد که ارگانیسم و رفتار آن را بر حسب محیط توضیح دهیم. توضیح محیط بر حسب ارگانیسم نیز منطقی خواهد بود. (تا کنون من این را در آستین خود نگه داشته ام تا جنبه اول تصویر را اشتباه نگیرم.) زیرا یک حس فیزیکی واقعی و واقعی وجود دارد که در آن انسان و هر موجود زنده دیگری محیط خود را ایجاد می کند.
کل شناخت ما از جهان، به یک معنا، خودشناسی است. زیرا دانستن ترجمه رویدادهای بیرونی به فرآیندهای بدن و به ویژه به حالات سیستم عصبی و مغز است: ما جهان را بر حسب بدن و مطابق با ساختار آن می شناسیم. تغییرات جراحی سیستم عصبی، یا به احتمال زیاد، اندامهای حسی با ساختاری متفاوت از ساختار ما، انواع مختلفی از ادراک را ایجاد میکنند - درست همانطور که میکروسکوپ و تلسکوپ دید چشم غیر مسلح را تغییر میدهند. برای مثال زنبورها و سایر حشرات دارای چشمهای پلاروئیدی هستند که به آنها امکان میدهد با مشاهده هر نقطه از آسمان آبی موقعیت خورشید را تشخیص دهند. به عبارت دیگر، به دلیل ساختار متفاوت چشمان آنها، آسمانی که آنها می بینند، آسمانی نیست که ما می بینیم. خفاش ها و کبوترهای خانگی دارای تجهیزات حسی مشابه رادار هستند و از این نظر بیشتر از ما بدون ابزار خاص خود "واقعیت" را می بینند.
از نظر چشمان شما به نظر می رسد که سر شما یک جای خالی نامرئی است، نه تاریک و نه روشن، که بلافاصله پشت نزدیکترین چیزی که می توانید ببینید، ایستاده است. اما در واقع کل میدان دید "آنجا در مقابل" احساسی در پشت سر شماست، جایی که مراکز نوری مغز در آن قرار دارند. آنچه در بیرون می بینید، فوراً نشان می دهد که درون سر شما چگونه "به نظر می رسد" یا "احساس" است. بنابراین، هر چیزی که می شنوید، لمس می کنید، می چشید، و بو می کنید نوعی ارتعاش در تعامل با مغز شما است که آن ارتعاش را به آنچه شما به عنوان نور، رنگ، صدا، سختی، زبری، شوری، سنگینی یا تند می شناسید، تبدیل می کند. . به غیر از مغز شما، همه این ارتعاشات مانند صدای کف زدن یک دست یا نواختن چوب بر روی طبل بدون پوست است. به غیر از مغز شما، یا برخی از مغزها، جهان فاقد نور، گرما، وزن، استحکام، حرکت، فضا، زمان یا هر ویژگی قابل تصور دیگری است. همه این پدیده ها برهم کنش یا تراکنش ارتعاشات با آرایش خاصی از نورون ها هستند. بنابراین ارتعاشات نور و گرمای خورشید تا زمانی که با یک موجود زنده برهمکنش نداشته باشند، در واقع تبدیل به نور یا گرما نمی شوند، همانطور که هیچ پرتو نوری در فضا قابل مشاهده نیست مگر اینکه توسط ذرات جو یا غبار منعکس شود. به عبارت دیگر، برای انجام هر چیزی "دو" لازم است.
همانطور که دیدیم، یک توپ در فضا هیچ حرکتی ندارد، در حالی که دو توپ امکان حرکت خطی، سه توپ در یک صفحه و چهار توپ در سه بعدی را می دهند.
همین امر در مورد فعال شدن جریان الکتریکی نیز صادق است. هیچ جریانی از سیم عبور نمی کند تا زمانی که قطب مثبت به قطب منفی متصل شود، یا به بیان ساده، هیچ جریانی شروع نمی شود مگر اینکه نقطه ورود داشته باشد، و یک موجود زنده یک "نقطه ورود" است. جدای از آن هرگز نمیتوان «جریانها» یا پدیدههای نور، گرما، وزن، سختی و غیره وجود داشته باشد. تقریباً می توان گفت که جادوی مغز در برانگیختن این شگفتی ها از جهان است، همانطور که یک نوازنده چنگ از سیم های بی صدا ملودی را برمی انگیزد.
یک مثال قانعکنندهتر از وجود بهعنوان رابطه، تولید رنگین کمان است.(1) زیرا رنگین کمان تنها زمانی ظاهر میشود که یک رابطه مثلثی مشخصی بین سه جزء وجود داشته باشد: خورشید، رطوبت در جو، و یک ناظر. اگر هر سه موجود باشد و رابطه زاویه ای بین آنها صحیح باشد; سپس، و تنها پس از آن، پدیده "رنگین کمان" وجود خواهد داشت. رنگین کمان هر چند نابهنجار باشد، توهم ذهنی نیست. می توان آن را توسط هر تعداد ناظر تأیید کرد، اگرچه هر کدام آن را در موقعیت کمی متفاوت می بینند. به عنوان پسر، یک بار با دوچرخه ام انتهای رنگین کمان را تعقیب کردم و از اینکه متوجه شدم همیشه عقب می نشیند، شگفت زده شدم. مثل تلاش برای گرفتن انعکاس ماه روی آب بود. آن وقت نفهمیدم که هیچ رنگین کمانی ظاهر نمی شود مگر اینکه خورشید و من و مرکز نامرئی کمان در یک خط مستقیم باشیم، به طوری که با حرکت، موقعیت ظاهری کمان را تغییر دادم.
پس نکته این است که ناظری در موقعیت مناسب برای تجلی رنگین کمان به اندازه دو جزء دیگر خورشید و رطوبت لازم است. البته، می توان گفت که اگر خورشید و بدنه ای از رطوبت، مثلاً بر فراز اقیانوس، رابطه درستی با هم داشته باشند، هر ناظری در کشتی که در مسیر آنها حرکت می کند، رنگین کمان را می بیند. اما می توان گفت که اگر یک ناظر و خورشید به درستی در یک راستا قرار گیرند، اگر رطوبت در هوا وجود داشته باشد، رنگین کمان وجود خواهد داشت!
به نوعی به نظر می رسد اولین مجموعه شرایط واقعیت رنگین کمان را جدا از یک ناظر حفظ می کند. اما مجموعه دوم، با حذف یک «واقعیت بیرونی» خوب و محکم، به نظر میرسد که این واقعیت غیرقابل انکار را تبدیل میکند که در چنین شرایطی، رنگین کمانی وجود ندارد. دلیل آن فقط این است که از اسطورهشناسی کنونی ما حمایت میکند که ادعا کنیم چیزها به تنهایی وجود دارند، خواه ناظری وجود داشته باشد یا نباشد. این فانتزی را پشتیبانی می کند که انسان واقعاً درگیر جهان نیست، تفاوتی واقعی با آن ایجاد نمی کند، و می تواند واقعیت را به طور مستقل بدون تغییر آن مشاهده کند. زیرا اسطوره این دنیای فیزیکی جامد و معقول که «آنجا» است، چه ما آن را ببینیم و چه نبینیم، دست در دست این اسطوره است که هر ناظری منی جداگانه است و با واقعیتی کاملاً غیر از خودش «مقابله» است. .
شاید بتوانیم این استدلال را بدون کشمکش زیاد بپذیریم، وقتی به چیزهایی مانند رنگین کمان و بازتاب مربوط می شود، که وضعیت واقعیت آنها هرگز خیلی بالا نبود. اما اگر متوجه شویم که درک ما از صخرهها، کوهها و ستارهها وضعیتی از همین نوع است، چه؟ هیچ چیز غیر منطقی در این مورد وجود ندارد. ما مجبور نبودهایم شبههایی مانند ذهن، روح یا روح را به درون بکشیم. ما صرفاً از تعامل بین ارتعاشات فیزیکی و مغز با اندامهای حسی مختلف صحبت میکنیم و فقط میگوییم که موجودات دارای مغز یکی از ویژگیهای جدایی ناپذیر این الگو هستند که شامل زمین جامد و ستارگان نیز میشود، و بدون این ویژگی جدایی ناپذیر. (یا قطب جریان) کل کیهان مانند یک رنگین کمان بدون قطرات در آسمان یا بدون ناظر تجلی نمی یابد. مقاومت ما در برابر این استدلال روانی است. این باعث می شود احساس ناامنی کنیم زیرا تصویری آشنا از جهان را متزلزل می کند که در آن سنگ ها بیش از همه نماد واقعیت سخت و تزلزل ناپذیر هستند و صخره ابدی استعاره ای از خود خدا. اساطیر سرب قرن نوزدهم، انسان را به یک میکروب کوچک کاملاً بیاهمیت در جهان بهطور غیرقابل تصوری وسیع و پایدار تقلیل داد. تشخیص اینکه این میکروب کوچک با مغز افسانهای خود همه چیز، از جمله سحابیهایی را که میلیونها سال نوری از ما فاصله دارند، فرا میخواند، بسیار شوککننده است، یک سوئیچ خیلی سریع.
آیا این ما را به این نتیجه بسیار غیرقابل قبول مجبور می کند که قبل از اینکه اولین موجود زنده به مغز مجهز شود، جهانی وجود نداشت - که پدیده های آلی و معدنی در یک لحظه زمانی به وجود آمده اند؟ آیا این امکان وجود دارد که تمام تاریخ زمین شناسی و نجوم یک برون یابی صرف باشد - این که صحبت از این است که اگر مشاهده می شد چه اتفاقی می افتاد؟ شاید. اما من یک ایده محتاطانه تر را انجام خواهم داد. این واقعیت که هر موجودی محیط خود را برمی انگیزد، باید با این واقعیت قطبی یا مخالف تصحیح شود که کل محیط، ارگانیسم را برمی انگیزد. علاوه بر این، کل محیط (یا موقعیت) هم مکانی و هم زمانی است - هم بزرگتر و هم طولانی تر از موجودات موجود در میدان آن. ارگانیسم دانشی را از گذشته ای قبل از شروع و آینده ای فراتر از مرگش را برمی انگیزد. در قطب دیگر، جهان شروع نمیکرد، یا خود را نشان نمیداد، مگر اینکه زمانی شامل موجودات میشد - همانطور که جریان از انتهای مثبت یک سیم تا زمانی که پایانه منفی ایمن نشود، شروع به جریان نخواهد کرد. اصل یکسان است، چه میلیاردها سال طول بکشد تا کیهان خودش را در ارگانیسم قطبی کند، یا اینکه یک ثانیه برای عبور از سیمی به طول 186000 مایل طول بکشد.
تکرار می کنم که دشواری درک قطبیت ارگانیسم/محیط روانی است. تاریخ و توزیع جغرافیایی این اسطوره نامشخص است، اما برای چندین هزار سال است که ما درگیر فروتنی کاذب هستیم - از یک طرف، خود را به عنوان "موجوداتی" صرف به حساب می آوریم که به هوس خدا یا به این دنیا آمده اند. اتفاق نیروهای کور، و از سوی دیگر، خود را به عنوان ایگوهای شخصی مجزا تصور می کنیم که برای کنترل جهان فیزیکی مبارزه می کنند. ما فاقد تواضع واقعی برای تشخیص اینکه ما اعضای بیوسفر هستیم، «هماهنگی درگیریهای محدود» هستیم که در آن اصلاً نمیتوانیم بدون همکاری گیاهان، حشرات، ماهیها، گاوها و باکتریها وجود داشته باشیم. به همین ترتیب، ما فاقد احترام مناسب برای تشخیص اینکه من، ارگانیسم منفرد، ساختاری با چنان نبوغ افسانهای هستم که کل جهان را به وجود میآورد، نداریم. در عمل از فاصله انداختن همه چیز به منظور توصیف و کنترل آن، خودمان را هم از دنیای اطراف و هم از بدن خود یتیم کرده ایم - و «من» را به عنوان یک شبح ناراضی و بیگانه، مضطرب، گناهکار، بی ارتباط، و تنها.
ما به دیدی از جهان و نوعی سلامت عقل رسیده ایم که مانند قوطی آبجو زنگ زده در ساحل خشک شده است. این دنیایی از اشیاء است، از هیچ چیز، اما به اندازه یک میز فرمیکا با اتصالات کروم. ما آن را بسیار اطمینانبخش میدانیم - با این تفاوت که در جای خود باقی نمیماند، و بنابراین باید از آن دفاع کرد، حتی اگر تمام سیاره را به یک صخره تمیز و زیبا برگردانیم. زیرا زندگی، در نهایت، یک حادثه نسبتاً درهم و برهم در جهان اساساً زمین شناسی ما است. اگر پسر مردی نان بخواهد به او سنگ می دهد؟ پاسخ احتمالاً «بله» است.
با این حال، این نزاع با تفکر علمی نیست، که تا این تاریخ، بسیار فراتر از بیلیارد نیوتنی و اسطوره جهان مکانیکی و کاملاً خودکار اجسام صرف شده است. علم واقعاً از آنجا شروع شد، اما مطابق با اصل ویلیام بلیک که "احمقی که در حماقت خود پافشاری کند عاقل خواهد شد"، دانشمند پیگیر اولین کسی است که به منسوخ شدن مدل های قدیمی جهان پی برد. یک کتاب درسی خوب و استاندارد در مورد نظریه کوانتومی باز کنید:
... جهان را نمی توان به درستی به بخش های متمایز تجزیه و تحلیل کرد. در عوض، آن را باید به عنوان یک واحد تقسیم ناپذیر در نظر گرفت که در آن بخش های جداگانه به عنوان تقریب های معتبر فقط در حد کلاسیک [یعنی نیوتنی] ظاهر می شوند... بنابراین، در سطح کوانتومی دقت، یک شی هیچ «ذاتی» ندارد. «خواص (مثلاً موج یا ذره) که به تنهایی متعلق به خودش است. در عوض، تمام خواص خود را به طور متقابل و غیرقابل تقسیم به اشتراک می گذارد
با سیستم هایی که با آنها در تعامل است. علاوه بر این، از آنجایی که یک جسم معین، مانند یک الکترون، در زمانهای مختلف با سیستمهای متفاوتی که پتانسیلهای متفاوتی را نشان میدهند، برهمکنش میکند، دستخوش دگرگونی مداوم بین اشکال مختلف (مثلاً شکل موج یا ذره) میشود که در آن میتواند ظاهر شود. خود
اگرچه چنین سیالیت و وابستگی شکل به محیط زیست، قبل از ظهور نظریه کوانتومی، در سطح ذرات بنیادی در فیزیک یافت نشده بود، اما در زمینه هایی مانند زیست شناسی که با سیستم های پیچیده سروکار دارند، غیر معمول نیستند. . بنابراین، تحت شرایط محیطی مناسب، یک باکتری می تواند به مرحله اسپور تبدیل شود که از نظر ساختار کاملاً متفاوت است و بالعکس.
سپس طرف دیگر، مکمل، تصویری است که توسط بیوفیزیکدان برجسته اروین شرودینگر ارائه شده است:
این امکان وجود ندارد که این وحدت دانش، احساس و انتخاب که شما آن را از آن خود مینامید، در لحظهای نه چندان دور از نیستی به وجود آمده باشد. بلکه این شناخت، احساس و انتخاب اساساً ابدی و تغییر ناپذیر و از نظر عددی در همه انسانها یکی است، نه در همه موجودات حساس. اما نه به این معنا - که شما جزئی، قطعهای از موجودی ابدی، نامتناهی، جنبه یا تغییری از آن هستید، مانند پانتئیسم اسپینوزا. چرا که ما باید همین سوال گیج کننده را داشته باشیم: شما کدام بخش، کدام جنبه هستید؟ چه چیزی آن را از نظر عینی از دیگران متمایز می کند؟ نه، اما به نظر عقل عادی غیرقابل تصور است، شما - و همه موجودات آگاه دیگر به عنوان چنین هستند - همه در همه هستند. از این رو این زندگی شما که در آن زندگی می کنید صرفاً قطعه ای از کل هستی نیست، بلکه به معنایی کل است. فقط این کل آنچنان ساخته نشده است که بتوان آن را با یک نگاه بررسی کرد.(3)
جهان دلالت بر ارگانیسم دارد، و هر ارگانیسم منفرد بر جهان دلالت دارد - فقط «نگاه واحد» از کانون توجه ما، توجه محدود، که آموزش داده شده است اجمالی آن را با «چیزهای» جداگانه اشتباه بگیرد، باید به نحوی برای دید کامل باز شود. که شرودینگر در ادامه پیشنهاد می کند:
بنابراین می توانید خود را صاف روی زمین پرتاب کنید، روی زمین مادر دراز کنید، با این اطمینان که شما با او یکی هستید و او با شما. تو به اندازه او محکم تر، آسیب ناپذیری، در واقع هزاران بار محکم تر و آسیب ناپذیرتر. همان طور که او فردا شما را فرا خواهد گرفت، مطمئناً شما را دوباره به سوی تلاش و رنج جدید خواهد آورد. و نه صرفاً "یک روز": اکنون، امروز، هر روز او شما را بیرون می آورد، نه یک بار بلکه هزاران هزار بار، همانطور که هر روز هزاران بار شما را در خود فرو می برد. زیرا برای ابد و همیشه فقط اکنون وجود دارد، اکنون یکی و یکسان است. حال تنها چیزی است که پایانی ندارد.(4)
(1) برای این تصویر، من مدیون Owen Barfield هستم، Saving the Appearances. فابر و فابر، 1956.
(2) دیوید بوهم، نظریه کوانتومی. Prentice-Hall Inc., 1958. pp. 161-62.
(3) اروین شرودینگر، دیدگاه من از جهان. انتشارات دانشگاه کمبریج، 1964.
ص 21-22.
(4) همان، ص. 22.
فصل پنجم
پس چی؟
حقیقت شگفتانگیز این است که بهترین تلاشهای ما برای حقوق مدنی، صلح بینالمللی، کنترل جمعیت، حفاظت از منابع طبیعی، و کمک به گرسنگی زمین -هرچند فوری هستند- اگر با روحیه فعلی انجام شود، به جای کمک، ویران خواهد شد. زیرا، همانطور که اوضاع پیش میآید، ما چیزی برای دادن نداریم. اگر از ثروت خودمان و شیوه زندگی خودمان در اینجا لذت نبریم، در هیچ جای دیگری لذت نخواهیم برد. مطمئناً آنها تکان فوری انرژی را تأمین می کنند و امیدوارند که متدرین و داروهای مشابه در خستگی مفرط تسلیم شوند. اما صلح را فقط کسانی می توانند ایجاد کنند که صلح طلب هستند و عشق را فقط کسانی می توانند نشان دهند که عاشق هستند. هیچ کار عشقی از روی احساس گناه، ترس، یا توخالی قلب شکوفا نخواهد شد، همانطور که هیچ برنامه معتبری برای آینده نمی تواند توسط کسانی که اکنون ظرفیت زندگی را ندارند، انجام دهند.
شخص مجزا به هر دو معنا بی محتوا است. او همیشه با امید زندگی می کند، به امید فردا، که از کودکی به این شکل بزرگ شده بود، زمانی که خشم نامفهومش از دوبنده با اسباب بازی ها تسکین می یافت. اگر می خواهید یک دین عامیانه واقعی در فرهنگ ما پیدا کنید، به آیین های بابانوئل نگاه کنید. حتی قبل از آغاز ظهور، که قرار بود سه تا چهار هفته روزهداری برای آمادهسازی جشن باشد، خیابانها برای کریسمس تزئین شدهاند، مغازهها با زینت و نمایش جشن هدایا میدرخشند، و سیستمهای نشانی عمومی در حال چرخش هستند. سرودهای الکترونیکی به طوری که فرد مدتها قبل از روز کریسمس به بیماری Venite adoremus مبتلا می شود. درختان از قبل در اکثر خانهها به صورت قلابزنی و نورپردازی شدهاند، و با ادامه ساختوساز بزرگ، آنها با بستههای براق با روبانهای درخشان احاطه میشوند که انگار هدایایی برای شاهزادهها در دست دارند. در این زمان مهمانیهای کریسمس در مدارس و ادارات قبل از تعطیل شدن برای تعطیلات واقعی برگزار شده است، به طوری که تا شب کریسمس جشنها تقریباً به اوج خود رسیده است. اما هنوز آن بسته ها زیر درخت و جوراب های ساق بلند کنار شومینه هستند.
وقتی بالاخره روز فرا می رسد، بچه ها از کوره در می روند. به سختی میتوانستند منتظر صبحانه بمانند، و بیشتر شب را نخوابیده بودند، آن بستههای طلا و نقره را طوری تکه تکه میکنند که انگار چیزی کمتر از اکسیر زندگی یا سنگ فیلسوف در آنها وجود ندارد. تا ظهر اتاق نشیمن طوری به نظر می رسد که گویی یک کامیون کاغذ باطله با یک مغازه کوچک تصادفی برخورد کرده است. کراوات، عروسک های رو به بالا، خطوط راه آهن مدل نیمه مونتاژ، لباس های فضایی، بمب های اتمی پلاستیکی، و شکلات های پراکنده. صدها قطعه اسباببازی، زیور آلات درخت خرد شده، ماشینهای ورزشی مینیاتوری، تپانچههای آبی، بطریهای ویسکی، و بادکنکها. یک ساعت بعد، بچهها غرغر میکنند یا جیغ میزنند، و در حالی که آشغالها به هم ریخته میشوند تا جایی برای شام کریسمس باز شود، باید آنها را بیرون از در بیرون انداخت. پس از آن، دوازده روز کریسمس با ناراحتی معده، سرماخوردگی و آنفولانزا می گذرد و در شب سال نو، بزرگسالان سنگسار می شوند تا همه چیز را فراموش کنند.
خوب، توصیف آن سرگرم کننده بود، اما نکته اینجاست که انتظارات شدید ناپدید شد. دختر زیبا بود اما پسر ناتوان بود. اما از آنجایی که باید جایی وجود داشته باشد، دوباره این انتظار ایجاد میشود که همه ما را به دنبال آن خوشبختی طلایی و پرهیجان در پایان خط نگه دارد. چه می تواند باشد؟ بچهها این را خوب میدانستند تا اینکه گرفتار این مسابقه شدند. یکی از بهترین هدایای کریسمس که تا به حال داشتم یک انگشتر ارزان قیمت با یک الماس شیشه ای بود. این کاملاً اتفاقی بود - چیزی که از یک اسناپر (یا ترقه) در یک مهمانی بیرون آمد. اما من با این شیء مسحور جلوی شومینه نشستم و آن را چرخاندم تا رنگهای مختلف نوری را که درون آن شعله ور می شد، ببینم. می دانستم که حلقه سلیمان را پیدا کرده ام که با آن جن ها و آفریت ها را با بال های برنجی احضار می کرد - و این نبود که می خواستم کاری برای من انجام دهند، زیرا فقط کافی بود در آن فضا باشم. تماشا کنید که این موجودات جادویی در شعله های آتش زنده می شوند و احساس می کنید که من با دنیای بی انتها بهشت در تماس هستم.
فیلسوف تائوئیست، چوانگ-تزو، چنین تلاش هایی را برای بی خودی این گونه توصیف می کند: «کوبیدن بر طبل در جستجوی یک فراری» یا، به قول ما، رانندگی با آژیر به سوی یک حمله پلیس. یا به قول هندوها بر اساس این خرافات رایج که فکر کردن به میمون باعث بی اثر شدن دارو می شود مانند این است که هنگام مصرف دارو به فکر میمون نباشیم. تنها چیزی که چنین تلاشهایی میتوانند به ما بیاموزند این است که کارساز نیستند، زیرا هر چه بیشتر سعی کنیم بدون حرص یا ترس رفتار کنیم، بیشتر متوجه میشویم که این کار را به دلایل حریصانه یا ترسناک انجام میدهیم. قدیسان همیشه خود را گناهکارانی پست اعلام کرده اند - از طریق تشخیص این که آرزوی آنها برای مقدس بودن از بدترین گناهان، غرور معنوی، میل به تحسین خود به عنوان یک موفقیت عالی در هنر عشق و بی خودی ناشی می شود. و در زیر این گودالی بی انتها از دایره های باطل نهفته است: بازی "من از تو توبه ترم" یا "غرور من به فروتنی من از تو بدتر است." آیا راهی وجود دارد که درگیر نوعی تکافزایی نباشیم؟ "من کمتر از تو یک نفره هستم." "من از تو بدتر یک نفر هستم." من واضحتر از شما متوجه میشوم که هر کاری که انجام میدهیم یکسره است.» به نظر میرسد که ترفند نفسانی در وضعیت بدنی بعد از وضعیت، خود را بیپایان مجدداً تأیید میکند.
اما وقتی این بازیها را دنبال میکنم - وقتی از هوشیاری بیشتر آگاه میشوم، بیشتر میدانم که نمیتوانم خودم را بهعنوان سربالایی تعریف کنم بدون اینکه شما (یا چیزی غیر از خودم) پایین باشید - به وضوح میبینم که به پایین بودن شما وابسته هستم. برای بلند شدنم من هرگز نمیتوانم بدانم که به درون گروه افراد «خوب» یا «نجاتدادهشده» تعلق دارم، بدون کمک گروهی از افراد «بد» یا «لعنتی». چگونه یک گروه درون گروهی میتواند منیت جمعی خود را بدون لذت بردن از بحثهای صرف شام در مورد رفتار وحشتناک افراد خارجی حفظ کند؟ هویت جنوبیهای نژادپرست بستگی به تضاد خود با آن سیاهپوستان کثیف دارد. اما، برعکس، گروههای بیرونی احساس میکنند که واقعاً و واقعاً «داخل» هستند، و نفس جمعی خود را با گفتگوی خشمآمیز لذتبخش دربارهی میدانها، اوفایها، زنبورها، فلسطینیها و بورژوازی منفجر شده تغذیه میکنند. حتی قدیس توماس آکویناس این را آشکار کرد که بخشی از برکت قدیسان در بهشت این بود که میتوانستند به نبردها نگاه کنند و از «عدالت مناسب» گناهکارانی که در جهنم میچرخند لذت ببرند. همه برندگان به بازنده نیاز دارند. همه مقدسین به گناهکاران نیاز دارند. همه حکیمان به احمق نیاز دارند - یعنی تا زمانی که ضربه اصلی در زندگی این باشد که "به چیزی مقدار بدهیم" یا "کسی باشیم" به عنوان یک خدایی خاص و جداگانه.
اما من خودم را با تو تعریف می کنم. من خودم را فقط بر اساس آنچه «دیگری» است می شناسم، فرقی نمی کند که «دیگری» را در زیر خود ببینم یا بالاتر از خود در هر نردبانی از ارزش ها. اگر در بالا، من از لگد ترحم به خود لذت می برم. اگر زیر، من از ضربه غرور لذت می برم. من که هستم با تو میرم که تو هستی بنابراین، همانطور که یک خاخام بزرگ حسیدی می گوید: "اگر من هستم، زیرا شما هستید، و اگر شما هستید، زیرا من هستم، پس من نیستم، و شما شما نیستید." در عوض، ما هر دو چیزی مشترک هستیم بین آنچه مارتین بوبر آن را من و تو و من و آن نامیده است - آهنربایی که بین قطب ها، بین خود من و هر چیزی که به عنوان دیگری حس می شود قرار دارد.
این یک واقعیت تئوریک غیرقابل انکار است. اما سوال این است که چگونه می توان بر احساس محصور شدن از هر چیز «دیگری»، یعنی تنها بودن خود غلبه کرد – ارگانیسمی که درگیر رقابت و درگیری اجتناب ناپذیر با تقریباً هر «شیء» در تجربه اش است. دستور العمل های بی شماری برای این پروژه وجود دارد که تقریباً همه آنها چیزی برای توصیه دارند. روشهای مدیتیشن یوگا، رقص درویشی، رواندرمانی، ذن بودیسم، روشهای «دعا» ایگناتیان، ثالث و حسیخاست، استفاده از مواد شیمیایی تغییردهنده هوشیاری مانند الاسدی و مسکالین، رواندرام، پویایی گروهی، تکنیکهای هوشیاری حسی وجود دارد. کواکریسم، تمرینات گورجیف، درمان های آرامش بخش، روش الکساندر، تمرینات اتوژنیک و خودهیپنوتیزم. مشکل هر یک از این رشتهها این است که لحظهای که بهطور جدی درگیر میشوید، خود را در یک گروه خاص درون گروهی میبینید که خود را، اغلب با ظریفترین ظرافتها، با حذف یک گروه بیرونی تعریف میکند. به این ترتیب، هر دین یا فرقهای خود را شکست میدهد، و این در مورد پروژههایی که خود را غیرمذهبی یا مذاهب فراگیر جهانی تعریف میکنند، به همان اندازه صادق است و بازی «من از تو کمتر انحصاری هستم» را انجام میدهند.بنابراین، ادیان و غیرمذهبها - که همگی به نام برادری و عشق جهانی ایجاد شدهاند - همواره تفرقهانگیز و نزاعآمیز هستند. به عنوان مثال، چه چیزی - در سیاست عملی - از پروژه برای یک جامعه واقعاً بی طبقه و دموکراتیک بحث برانگیزتر است؟ با این حال منشأ تاریخی این جنبش عرفانی است. این به عیسی و سنت پل، به اکهارت و تاولر، به آناباپتیست ها، همسطح ها، و برادران روح آزاد، و اصرار آنها بر اینکه همه انسان ها در نظر خدا برابر هستند، برمی گردد. تقریباً به نظر می رسد که بودن یعنی دعوا کردن، یا حداقل اختلاف داشتن، در تضاد با چیز دیگری. اگر چنین است، کسی که مبارزه نمی کند هویت ندارد. هر که خودخواه نیست، خود ندارد. هیچ چیز به اندازه هدف مشترک در برابر دشمن خارجی یک جامعه را متحد نمی کند، اما در همان لحظه، آن دشمن پشتوانه اساسی وحدت اجتماعی می شود. بنابراین جوامع بزرگتر به دشمنان بزرگتری نیاز دارند که ما را در زمان مناسب به نقطه خطرناک وضعیت کنونی خود می رساند، جایی که جهان عملاً به دو اردوگاه بزرگ تقسیم شده است. اما اگر افسران ارشد هر دو طرف اصلاً اطلاعاتی داشته باشند، توافقی محرمانه برای مهار درگیری میبندند: یکدیگر را با بدترین نامها صدا بزنند، اما از انداختن بمب خودداری کنند. یا، اگر اصرار دارند که باید مقداری درگیری وجود داشته باشد تا ارتشها را آماده نگه دارند، آن را به درگیریهای محلی در کشورهای «بیاهمیت» محدود میکنند. ولتر باید می گفت که اگر شیطان وجود نداشت، باید او را اختراع کرد.
با این وجود، هر چه بیشتر مشخص شود که بودن به معنای نزاع و دنبال کردن منافع شخصی است، بیشتر مجبور می شوید نیاز خود را برای حمایت از دشمنان تشخیص دهید. به همین ترتیب، هر چه با قاطعیتتر به این سؤال بپردازید که «من کی یا چیستم؟» - درک این موضوع که شما اصلاً از همه چیز جدا نیستید، اجتنابناپذیرتر است. با این حال، هر چه بیشتر برای نوعی کمال یا تسلط بیشتر تلاش کنید - در اخلاق، هنر یا معنویت - بیشتر می بینید که در حال انجام یک شکل برجسته و رفیع از ایگو-بازی قدیمی هستید و دستیابی به هر چیزی قد برای خود و دیگران تنها بر خلاف عمق یا شکست دیگران آشکار می شود.
این درک در ابتدا فلج کننده است. شما در یک تله قرار گرفتهاید - در بدترین دوبنده - که میبینید هر جهتی که ممکن است در پیش بگیرید، متضاد آن را متضمن میسازد. تصميم بگيريد كه مسيح باشيد و يهودا به شما خيانت خواهد كرد و گروهي شما را مصلوب خواهند كرد. تصمیم بگیرید که شیطان باشید و مردان در نزدیکترین عشق برادرانه علیه شما متحد خواهند شد. اولین واکنش شما ممکن است به سادگی این باشد: "به جهنم!" به نظر می رسد تنها راه این باشد که تمام تلاش را فراموش کنید و غرق چیزهای بی اهمیت شوید، یا با خودکشی یا روان پریشی از بازی خارج شوید و بقیه روزهای خود را در یک آسایشگاه سپری کنید.
اما احتمال دیگری نیز وجود دارد. به جای بررسی، اجازه دهید بپرسیم تله به چه معناست. اینکه خود را فلج و ناتوان از بازیی که در آن همه قوانین دوگانه هستند و همه حرکات خود شکستدهنده هستند، فرار کنید، چه معنایی دارد؟ مطمئناً این یک تجربه عمیق و شدید از همان پیوند دوگانه است که در دوران کودکی بر شما گذاشته شد، زمانی که جامعه به شما میگفت که باید آزاد، مسئولیتپذیر و دوست داشتنی باشید، و زمانی که شما را درمانده به عنوان یک عامل مستقل تعریف کردند. بنابراین، احساس فلج شدن این است که بفهمید این مزخرف است و نفس مستقل شما یک تخیل است. این به سادگی وجود ندارد، یا برای انجام کاری یا تحت فشار قرار گرفتن توسط نیروهای خارجی، تغییر چیزها یا تسلیم شدن در برابر تغییر. حس «من» که باید با کل جهان تجربه شما یکی میشد، بهعنوان یک ناظر جدا از آن جهان، قطع و منزوی شد. در فصل قبل دیدیم که این وحدت ارگانیسم و محیط یک واقعیت فیزیکی است. اما وقتی مطمئن باشید که نفس جداگانه شما تخیلی است، در واقع خود را به عنوان کل فرآیند و الگوی زندگی احساس می کنید. تجربه و تجربه کننده یکی می شود تجربه کننده، شناخته شده و دانا است.
هر موجود زنده ای این را از دیدگاهی متفاوت و به روشی متفاوت تجربه می کند، زیرا هر موجودی جهان است که خود را در تنوع بی پایان تجربه می کند. پس نیازی نیست که در دامی بیفتید که این تجربه برای ایمانداران به خدای توانا و بیرونی دارد – وسوسه احساس «من خدا هستم» به این معنا، و انتظار پرستش و اطاعت توسط همه موجودات دیگر. .
بیش از هر چیز به یاد داشته باشید که چنین تجربه ای را نمی توان با هیچ عملی از "اراده ساختگی" شما مجبور کرد یا انجام داد، مگر تا آنجا که تلاش های مکرر برای یکتا بودن در جهان ممکن است سرانجام بیهودگی آنها را آشکار کند. سعی نکنید از شر احساس نفس خلاص شوید. تا زمانی که طول بکشد، آن را به عنوان یک ویژگی یا بازی از کل فرآیند در نظر بگیرید - مانند یک ابر یا موج، یا مانند احساس گرما یا سرما، یا هر چیز دیگری که خود به خود اتفاق می افتد. خلاص شدن از نفس، آخرین راه خودخواهی شکست ناپذیر است! این به سادگی واقعیت احساس را تایید و تقویت می کند. اما وقتی به این احساس جدایی نزدیک شده و مانند هر حس دیگری پذیرفته می شود، مانند سرابی که هست تبخیر می شود.
به همین دلیل است که من در مورد "تمرینات معنوی" مختلف در مدیتیشن یا یوگا که برخی آن را برای رهایی از نفس ضروری می دانند، بیش از حد مشتاق نیستم. زیرا هنگامی که برای "به دست آوردن" نوعی اشراق معنوی یا بیداری تمرین می شوند، این مغالطه را تقویت می کنند که ایگو می تواند خود را با کشیدن چکمه های خود دور کند. اما هیچ اشکالی ندارد مدیتیشن فقط برای مدیتیشن انجام دهید، همان طور که فقط برای موسیقی به موسیقی گوش می دهید. اگر برای «فرهنگسازی» یا بهبود ذهنتان به کنسرتها میروید، مثل یک تیرک در آنجا مینشینید.
پس اگر از من بپرسید که چگونه می توان از احساس من فراتر رفت، از شما خواهم پرسید که چرا می خواهید به آنجا برسید. اگر پاسخ صادقانه ای به من بدهید، که این است که نفس شما در «مقام معنوی بالاتر» تعالی خود احساس بهتری خواهد داشت، بنابراین متوجه خواهید شد که شما - به عنوان ایگو - جعلی هستید. شما مانند یک پیاز احساس خواهید کرد: پوست پس از پوست، زیرپوستی پس از فروپاشی، کنده می شود تا هسته ای در مرکز پیدا نشود. نکته اصلی این است: فهمیدن اینکه ایگو واقعاً جعلی است - دیوار دفاعی در اطراف یک دیوار دفاعی ... در اطراف هیچ چیز. شما حتی نمی توانید بخواهید از شر آن خلاص شوید و یا هنوز بخواهید.
با درک این موضوع، خواهید دید که ایگو دقیقاً همان چیزی است که وانمود می کند نیست. این مکانیسم به دور از اینکه مرکز آزاد شخصیت باشد، مکانیسمی است که از کودکی توسط اقتدار اجتماعی کاشته شده است، با -شاید- یک لمس وراثت در درونش. که به نیروهای ناشناخته منتهی می شود. در این مرحله، ایگو ممکن است با بازی موذیانه "من نمی توانم به خودم کمک کنم" که در آن ایگو خود را به دو نیم می کند و وانمود می کند که قربانی خود است، دوباره خود را نشان می دهد. "ببینید، من فقط یک دسته از رفلکس های شرطی هستم، بنابراین نباید با من عصبانی شوید که همانطور که احساس می کنم رفتار می کنم." (که پاسخ می تواند این باشد: "خب، ما هم فقط زامبی هستیم، بنابراین اگر عصبانی شدیم نباید شکایت کنید.")
اما کیست که نباید عصبانی شود یا نباید شکایت کند، انگار که هنوز در این مورد چاره ای وجود دارد؟ ایگو همچنان بهعنوان «من» زنده میماند که باید رفتار خودکار «خودم» و دیگران را منفعلانه تحمل کند – باز هم، گویی انتخابی وجود دارد که خود شاهد میتواند بین تحمل چیزها و حمله خشونتآمیز به آنها انجام دهد. اتفاقی که افتاده این است که نفس سرخورده به آخرین سنگر استقلال خود عقب نشینی کرده است و هویت خود را به عنوان یک ناظر صرف، یا رنج دیده، حفظ کرده است. در اینجا به خود دلداری می دهد یا به عنوان عروسک دست نشانده سرنوشت.
اما اگر این به عنوان یک مزاحمت دیگر تلقی شود، ما به مرحله نهایی مسابقه نزدیک شده ایم. اکنون یک خط جدایی بین هر چیزی که برای من اتفاق می افتد، از جمله احساسات خودم، از یک طرف، و از طرف دیگر، خود من به عنوان شاهد آگاه ترسیم شده است. آیا به راحتی نمی توان فهمید که این خط تخیلی است، و این و شاهد پشت آن، همان فرآیند جعلی قدیمی خود به خود در کودکی آموخته می شوند؟ همان شکاف قدیمی بین دانا و معلوم؟ همان شکاف قدیمی بین ارگانیسم/محیط و بازخورد ارگانیسم یا مکانیسم خودآگاه؟ بنابراین، اگر در یک طرف خط، هیچ انتخابی در مورد آنچه برای من اتفاق می افتد وجود نداشته باشد، در طرف دیگر، در طرف شاهد، انتخابی وجود ندارد که آیا آنچه را که اتفاق می افتد بپذیرم یا آن را رد کنم. من می پذیرم، رد می کنم، همان طور که همه چیز به طور خودکار اتفاق می افتد یا احساساتم منعکس کننده شیمی فیزیولوژیکی من هستند، شاهد هستم.
با این حال، در این لحظه که به نظر می رسد یک نفر در حال تبدیل شدن به یک زامبی واقعاً کامل است، همه چیز منفجر می شود. زیرا سرنوشتی وجود ندارد مگر اینکه کسی یا چیزی برای سرنوشت سازی وجود داشته باشد. هیچ تله ای بدون کسی که گرفتار شود وجود ندارد. در واقع، هیچ اجباری وجود ندارد، مگر اینکه آزادی انتخاب نیز وجود داشته باشد، زیرا احساس رفتار غیرارادی تنها در تقابل با احساس رفتار داوطلبانه شناخته می شود. بنابراین وقتی مرز بین خودم و آنچه برایم اتفاق میافتد از بین میرود و هیچ سنگری برای من حتی به عنوان شاهد منفعل باقی نمیماند، خود را نه در جهانی، بلکه در دنیایی میبینم که نه اجباری است و نه هوسانگیز. آنچه اتفاق میافتد نه خودکار است و نه خودسرانه: فقط اتفاق میافتد، و همه اتفاقات بهگونهای به یکدیگر وابسته هستند که به طرز باورنکردنی هماهنگ به نظر میرسد. هر این با هر آن همراه است. بدون دیگران، خود وجود ندارد، و بدون جای دیگر، اینجا وجود ندارد، بنابراین - به این معنا - خود دیگری است و اینجا آنجاست.
وقتی این احساس جدید از خود بوجود می آید، در عین حال هیجان انگیز و کمی نگران کننده است. مثل لحظه ای است که برای اولین بار مهارت شنا یا دوچرخه سواری را پیدا کردید. این احساس وجود دارد که خودتان این کار را نمیکنید، بلکه به نوعی خود به خود اتفاق میافتد، و شما متعجب هستید که آیا آن را از دست خواهید داد - همانطور که اگر به زور سعی کنید آن را نگه دارید، ممکن است. در تضاد فوری با احساس قدیمی، در واقع انفعال خاصی در این احساس وجود دارد، گویی که شما برگی هستید که باد در کنار آن وزیده است، تا زمانی که متوجه شوید که هم برگ هستید و هم باد. دنیای بیرون از پوست شما به اندازه دنیای درون شماست: آنها به طور جدانشدنی با هم حرکت می کنند و در ابتدا کمی احساس می کنید کنترل ندارید زیرا دنیای بیرون بسیار وسیع تر از دنیای درون است. با این حال به زودی متوجه میشوید که میتوانید فعالیتهای معمولی خود را ادامه دهید - مثل همیشه کار کنید و تصمیمگیری کنید، هر چند این کار به نوعی مشکلساز نیست. بدن شما دیگر جسدی نیست که نفس باید آن را زنده کند و به اطراف ببرد. احساسی وجود دارد که زمین شما را بالا نگه میدارد، و وقتی از آنها بالا میروید، تپهها شما را بلند میکنند. هوا خود را به داخل و خارج از ریه های شما تنفس می کند و به جای اینکه نگاه کنید و گوش کنید، نور و صدا خود به خود به سمت شما می آیند. چون باد می وزد و آب جاری می شود، چشم ها می بینند و گوش ها می شنوند. تمام فضا تبدیل به ذهن شما می شود. زمان شما را مانند رودخانه می برد، اما هرگز از زمان حال بیرون نمی رود: هر چه بیشتر می رود، بیشتر می ماند و دیگر لازم نیست با آن بجنگید یا بکشید.
شما نمیپرسید که این احساس چه ارزشی دارد یا چه فایده ای دارد. کیهان چه فایده ای دارد؟ کاربرد عملی یک میلیون کهکشان چیست؟ با این حال، صرفاً به این دلیل که فایده ای ندارد، کاربرد دارد - که ممکن است به نظر پارادوکس باشد، اما اینطور نیست. به عنوان مثال، استفاده از پخش موسیقی چیست؟ اگر برای پول درآوردن، پیشی گرفتن از هنرمندان دیگر، برای اینکه فردی با فرهنگ باشید یا ذهن خود را بهبود ببخشید، می نوازید، واقعاً بازی نمی کنید - زیرا ذهن شما به موسیقی نیست. شما تاب نمی زنید. وقتی به آن فکر می کنید، نواختن یا گوش دادن به موسیقی یک تجمل خالص است، یک اعتیاد، اتلاف وقت و پول ارزشمند برای چیزی جز ساختن الگوهای پیچیده صدا. با این حال، در مورد جامعهای که جایی برای موسیقی، رقصیدن یا هر فعالیتی که مستقیماً با مشکلات عملی بقا در ارتباط نیست، جایی نداشته باشد، چه فکر میکنیم؟ بدیهی است که چنین جامعهای بدون هدف زنده میماند - مگر اینکه بتواند به نحوی از "وظایف اساسی" کشاورزی، ساختمان، سربازی، تولید یا آشپزی لذت ببرد. اما در آن لحظه هدف بقا فراموش می شود. کارها به خاطر خودشان انجام میشوند، در نتیجه مزارع شبیه باغها میشوند، جعبههای معقول زندگی سقفهای جالب و زیورآلات اسرارآمیز جوانه میزنند، روی بازوها نقشهای کنجکاوی حک میشود، نجارها برای «تمام کردن» کارشان وقت میگذارند، و آشپزها خوشخوراک میشوند. .اثر فلسفی چینی به نام «راز گل طلایی» میگوید: «وقتی از هدف برای رسیدن به بیهدفی استفاده میشود، آن چیز درک میشود». برای جامعهای که بدون هدف زنده میماند، جامعهای است که هیچ تدارکاتی برای رفتار بیهدف در نظر نمیگیرد – یعنی برای اعمالی که مستقیماً با هدف بقا نیستند، که خود را در زمان حال انجام میدهند و لزوماً مستلزم پاداشی در آینده نیستند. اما به طور غیرمستقیم و ناخواسته، چنین رفتاری برای بقا مفید است، زیرا به بقا امتیاز می دهد - البته نه زمانی که به این دلیل دنبال شود. بازی کردن به گونه ای که برای کار آرام و سرحال باشید، بازی نیست، و هیچ کاری خوب و ظریف انجام نمی شود، مگر اینکه آن نیز نوعی بازی باشد.
رها شدن از پیوند دوگانه "شما باید زنده بمانید" این است که ببینید زندگی در بازی ریشه ای است. مشکل درک این موضوع این است که ایده "بازی" دو معنای متمایز دارد که اغلب با هم اشتباه می شوند. از یک سو، انجام کاری فقط یا صرفاً در بازی، پیش پا افتاده و غیرصادقانه است و در اینجا باید به جای «بازی کردن» از واژه «بازی کردن» استفاده کرد. اما اگر زنی به من بگوید "دوستت دارم"، آیا درست است که به من پاسخ دهد: "جدی می گویی یا فقط با من بازی می کنی؟" بالاخره اگر قرار است این رابطه شکوفا شود، خیلی امیدوارم که جدی نباشد و با من بازی کند. نه، سوال بهتر این خواهد بود: "آیا شما مخلص هستید یا فقط با من بازی می کنید؟" اخلاص بهتر از جدیت است، زیرا چه کسی میخواهد عمیقاً دوستش داشته باشد؟ بنابراین، از سوی دیگر، شکلی از نواختن وجود دارد که اصلاً پیش پا افتاده نیست، مانند زمانی که سگویا گیتار مینوازد یا سر لارنس اولیویه نقش هملت را مینوازد، یا، بدیهی است، زمانی که شخصی در کلیسا ارگ مینوازد. به این معنا از کلمه قدیس گرگوری نازیانزن می تواند درباره لوگوس، حکمت خلاق خدا بگوید:
برای لوگوهای نمایشنامههای بلند، که کل کیهان را به هر شکلی که میخواهد به جلو و عقب برمیگرداند.
و در آن سوی زمین، استاد ذن ژاپنی هاکوین:
در آواز و رقص صدای قانون است.
بنابراین، در ودانتا نیز کل جهان به عنوان لیلا و مایا خود دیده می شود، کلمه اول به معنای "بازی" و دومی دارای حس پیچیده توهم (از لاتین ludere، بازی کردن)، جادو، قدرت خلاق، هنر و اندازهگیری - مانند زمانی که شخص میرقصد یا طرحی را به اندازهای مشخص میکشد. از این منظر، جهان هستی به طور عام و نوازندگی به طور خاص، به معنای خاص، «بی معنا» هستند: یعنی آنها - کلمات و نمادها را دوست ندارند - چیزی فراتر از خودشان را نشان نمی دهند یا به آن اشاره نمی کنند، درست همانطور که سونات موتزارت می رساند. هیچ پیام اخلاقی یا اجتماعی ندارد و سعی نمی کند صداهای طبیعی باد، رعد و برق یا آواز پرندگان را القا کند. وقتی صدای «آب» را میزنم، منظورم را میفهمی. اما کل این وضعیت به چه معناست - من صدا را می سازم و شما آن را درک می کنید؟ منظور از پلیکان، آفتابگردان، دریانوردی، سنگ خالدار یا کهکشان چیست؟ یا از a + b = b + a؟ همه آنها الگوهایی هستند، الگوهای رقص نور و صدا، آب و آتش، ریتم و ارتعاش، الکتریسیته و فضازمان، مانند
ترومولار، تریلپ ترومولار،
Hum lipsible, lipible lip;
میترومی غلیظ تیره،
هامی هولناک،
طوفان ناف.
یا به قول معروف سر آرتور ادینگتون در مورد ماهیت الکترونها:
ما اتمها را میبینیم که با کمربندهای الکترونهای در گردششان به این طرف و آن طرف میتابند، با هم برخورد میکنند و باز میگردند. الکترونهای آزاد که از کمربندها جدا شدهاند، صد برابر سریعتر دور میشوند و با لغزشهای کناری و ریزش موها بهشدت دور اتمها خمیده میشوند... این منظره آنقدر جذاب است که شاید فراموش کردهایم زمانی بود که میخواستیم به ما بگویند. الکترون چیست این سوال هرگز پاسخ داده نشد... کاری ناشناخته در حال انجام است که ما نمی دانیم چیست - این همان چیزی است که نظریه ما به آن می رسد. این نظریه به خصوص روشنگر به نظر نمی رسد. من همچین چیزی رو جای دیگه خوندم:
ماهیچههای لغزنده میچرخیدند و میچرخیدند.
همین پیشنهاد فعالیت وجود دارد. در مورد ماهیت فعالیت و آنچه که در حال عمل است، همان نامعین بودن وجود دارد.
نکته این است که "منظره بسیار جذاب است." زیرا جهان یک طلسم (به لاتین، fascinum)، یک افسون (به وجد آمدن از یک شعار)، یک شگفتی (گم شدن در پیچ و خم)، یک عربی با چنین ریتم خیره کننده و طرحی است چنان جذاب که ما را جذب آن می کند. وب را به حالت درگیری تبدیل می کنیم که در آن فراموش می کنیم که یک بازی است. ما تا آنجا مجذوب می شویم که تشویق و هو کردن به عشق و نفرت شدید، یا لذت و وحشت، ارگاسم هیجان انگیز یا میمی های فریاد تبدیل می شود. همه از روشن و خاموش یا سیاه و سفید، ضربانی، لکنت دار، موزاییک شده با نمودار، سنکوپ شده، سایه دار، تکان خورده، تانگو، و روشن در تمام ابعاد و اندازه های ممکن ساخته شده اند. این در عین حال ناب ترین مزخرف و نهایت هنرمندی است.
با دقت به صدایی که بدون کلام آواز می خواند گوش دهید. ممکن است شما را مجذوب گریه کند، مجبور به رقصیدن کند، شما را پر از خشم کند یا باعث شود از خوشحالی بپرید. شما نمی توانید تشخیص دهید که موسیقی کجا تمام می شود و احساسات شروع می شود، زیرا همه چیز نوعی موسیقی است - صدایی که روی اعصاب شما می نوازد در حالی که نفس روی فلوت می نوازد. تمام تجربه فقط همین است، با این تفاوت که موسیقی آن ابعاد بسیار بیشتری نسبت به صدا دارد. در ابعاد بینایی، لامسه، چشایی و بویایی، و در بعد فکری نمادها و کلمات می لرزد - همه آنها با هم تداعی می کنند و با هم بازی می کنند. اما در اصل - و این یک راه منفی برای گفتن چیزی بسیار مثبت است - چیزی نیست جز سخنان مرموز پیرمرد اسپیتهد که پنجره را باز کرد و گفت:
جومبل را پر کن، توهم پر کن،
پر رامبل-بیا-غلت زدن.
باخ آن را زیباتر، اما با همان معنای بیرونی کم بیان می کند:
وقتی این را دیدید می توانید با روحیه ای جدید به دنیای امور عملی بازگردید. دیدهاید که هستی در اصل یک توهم جادویی و یک بازی افسانهای است و هیچ «شما» جداگانهای وجود ندارد که چیزی از آن بیرون بیاورد، گویی زندگی بانکی است که باید دزدیده شود. تنها «تو» واقعی آن است که می آید و می رود، خود را برای همیشه در و مانند هر موجود آگاه نشان می دهد و کنار می کشد. زیرا "تو" جهان است که از میلیاردها دیدگاه به خود نگاه می کند، نقاطی که می آیند و می روند تا دید برای همیشه جدید باشد. آنچه ما به عنوان مرگ، فضای خالی، یا نیستی می بینیم، تنها در میان تاج های این اقیانوس بی پایان است. همه اینها بخشی از این توهم است که به نظر می رسد چیزی برای به دست آوردن در آینده وجود دارد، و اینکه یک ضرورت فوری وجود دارد که تا زمانی که آن را بدست آوریم ادامه دهیم و ادامه دهیم. با این حال، همانطور که هیچ زمانی جز زمان حال وجود ندارد، و هیچ کس به جز همه چیز و همه چیز وجود ندارد، هرگز چیزی برای به دست آوردن وجود ندارد - اگرچه ذوق بازی این است که وانمود کنیم که هست.
هرکسی که با دانستن این موضوع لاف می زند، آن را درک نمی کند، زیرا او فقط از این نظریه به عنوان ترفندی برای حفظ توهم جدایی خود استفاده می کند، یک حیله در یک بازی یکپارچه سازی معنوی. علاوه بر این، چنین لاف زدن برای کسانی که درک نمی کنند، و صادقانه معتقدند که تنها هستند، عمیقاً توهین آمیز است. برای همه اینها باید شفقت عمیق و غیرحمایتکننده، حتی نوع خاصی از احترام و احترام وجود داشته باشد، زیرا به هر حال، خود در آنها جسورانهترین و جسورانهترین بازی خود را انجام میدهد - بازی از دست دادن کامل خود و قرار گرفتن در خطر. یک فاجعه کامل و غیرقابل جبران به همین دلیل است که هندوها هنگام ملاقات دست نمی دهند، بلکه کف دست خود را به هم می گذارند و به نشانه احترام تعظیم می کنند و خداوند را در غریبه گرامی می دارند.
و گمان نکنید که این درک شما را به یکباره به الگویی از فضیلت تبدیل می کند. من هنوز قدیس یا حکیمی را ندیده ام که ضعف های انسانی نداشته باشد. تا زمانی که خود را به شکل انسان یا حیوان نشان می دهید، باید به قیمت زندگی دیگر غذا بخورید و محدودیت های ارگانیسم خاص خود را بپذیرید، که آتش همچنان می سوزد و خطر همچنان آدرنالین ترشح می کند. اخلاقی که با این درک همراه است، بیش از هر چیز، تشخیص صریح وابستگی شما به دشمنان، زیر دستان، گروه های بیرونی، و در واقع، به تمام اشکال دیگر زندگی است. اگر درگیر درگیریها و بازیهای رقابتی زندگی عملی باشید، دیگر هرگز نمیتوانید در این توهم افراط کنید که «دیگری توهینآمیز» همه در اشتباه است و میتواند یا باید از بین برود. این توانایی گرانبها را به شما می دهد که بتوانید درگیری ها را کنترل کنید تا از کنترل خارج نشوند، تمایل به سازش و سازگاری داشته باشید، بازی کنید، بله، اما خوب بازی کنید. این همان چیزی است که به آن "شرافت در میان دزدها" می گویند، زیرا افراد واقعاً خطرناک کسانی هستند که نمی دانند دزد هستند - بدبختانی که نقش "بچه های خوب" را با چنان غیرت کور بازی می کنند که از هیچ بدهکاری غافل هستند. به "مردان بد" که از وضعیت آنها حمایت می کنند. به تعبیر انجیل، "رقبای خود را دوست بدارید و برای کسانی که قیمت های شما را پایین می آورند دعا کنید." بدون آنها اصلاً هیچ جا نبودید.
اخلاق سیاسی و شخصی غرب، به ویژه در ایالات متحده، - به دلیل فقدان این حس - کاملاً اسکیزوفرنی است. این ترکیبی وحشتناک از آرمانگرایی سازشناپذیر و گانگستریسم بیوجدان است، و در نتیجه فاقد شوخ طبعی و انسانی است که به رذلهای اعترافشده اجازه میدهد دور هم بنشینند و معاملات معقول انجام دهند. هیچ کس نمی تواند اخلاقی باشد - یعنی هیچ کس نمی تواند تعارضات محدود را هماهنگ کند - بدون اینکه به یک ترتیب کاری بین فرشته در خود و شیطان در خود، بین گل سرخ او در بالا و کودش در پایین برسد. این دو نیرو یا گرایش به یکدیگر وابسته هستند، و بازی تا زمانی که فرشته برنده است، اما برنده نیست، و شیطان بازنده است، اما هرگز بازنده نیست، یک بازی کارآمد است. (بازی به صورت معکوس کار نمی کند، همانطور که اقیانوس با تاج های موج به پایین و پایین کار نمی کند.)
بسیار مهم است که این موضوع توسط کسانی که به حقوق مدنی، صلح بینالمللی و مهار سلاحهای هستهای توجه دارند، درک شود. اینها بدون شک دلایلی هستند که با قدرت کامل مورد حمایت قرار می گیرند، اما هرگز با روحیه ای که از احترام به مخالفان کوتاهی می کند یا آن را کاملاً شیطانی یا دیوانه می داند. بی دلیل نیست که قوانین رسمی بوکس، جودو، شمشیربازی و حتی دوئل ایجاب می کند که رزمندگان قبل از نامزدی به یکدیگر سلام کنند. در آیندهای قابل پیشبینی، هزاران و هزاران نفر وجود خواهند داشت که از سیاهپوستان، کمونیستها، روسها، چینیها، یهودیان، کاتولیکها، بیتنیکها، همجنسبازان، و "دروغبازان" متنفر و نفرت دارند. این نفرتها التیام نمییابند، بلکه فقط با توهین به کسانی که آنها را احساس میکنند، شعلهور میشوند، و برچسبهای توهینآمیز که به آنها میزنیم - مربع، فاشیست، راستگرا، بیخبر- ممکن است به نشانها و نمادهای غرورآفرینی تبدیل شوند. آنها جمع خواهند شد و خود را تحکیم خواهند کرد. همچنین مقابله با مخالفان در ملاء عام با تحصن ها و تظاهرات مودبانه و غیرخشونت آمیز و در عین حال تقویت منیت جمعی ما با توهین به آنها در خلوت انجام نخواهد شد. اگر خواهان عدالت برای اقلیت ها و جنگ های سرد شده با دشمنان طبیعی خود، چه انسانی و چه غیر انسانی هستیم، ابتدا باید با اقلیت و دشمن در خود و در دل خود کنار بیاییم، زیرا هرج و مرج به اندازه هر کجا آنجاست. در دنیای "خارجی" - به خصوص وقتی متوجه می شوید که دنیای بیرون از پوست شما به اندازه دنیای درون خود شماست. به دلیل عدم آگاهی، هیچ کس نمی تواند جنگ طلب تر از یک صلح طلب در حال خشم، یا ستیزه جویانه تر از یک ضد امپریالیست، ناسیونالیست باشد.
شما ممکن است، در واقع، استدلال کنید که این درخواست بیش از حد است. ممکن است به این حقایق قدیمی متوسل شوید که وظیفه "تغییر ماهیت انسان" بسیار دشوار و بسیار کند است و آنچه ما نیاز داریم اقدام فوری و گسترده است. بدیهی است که ایجاد هرگونه تغییر اساسی در الگوهای رفتاری خود نیازمند نظم و انضباط است و روان درمانی می تواند سال ها و سال ها ادامه یابد. اما این پیشنهاد من نیست. آیا واقعاً زمان یا تلاش قابل توجهی لازم است تا درک کنید که برای تعریف خود به دشمنان و افراد خارجی وابسته هستید و بدون مخالفت ها از دست خواهید رفت؟ مشاهده این امر تقریباً بلافاصله به دست آوردن فضیلت شوخ طبعی است، و شوخ طبعی و خودپسندی متقابل هستند. طنز چشمک در چشم یک قاضی عادل است که می داند او هم جنایتکار دادگاه است. چگونه میتوانست او را به قضاوت باشکوهی در آنجا بنشیند و به او خطاب کنند «عزت شما» یا «می لود»، بدون آنکه آن حرامزادههای بیچاره روز به روز پیش او کشیده شوند؟ تشخیص این موضوع کار و کارکرد او را تضعیف نمی کند. او نقش قاضی را بازی میکند، زیرا متوجه میشود که در چرخش بعدی چرخ ثروت ممکن است متهم باشد، و اگر تمام حقیقت شناخته میشد، او اکنون آنجا میایستاد.
اگر این بدبینی است، حداقل بدبینی دوست داشتنی است - نگرش و فضایی که درگیری های انسانی را موثرتر از هر مقدار خشونت فیزیکی یا اخلاقی خنک می کند. زیرا تشخیص می دهد که خیر واقعی فطرت انسان، تعادل خاص عشق و خودخواهی، عقل و اشتیاق، معنویت و حس نفسانی، عرفان و مادی گرایی است که در آن قطب مثبت همیشه بر منفی برتری جزئی دارد. (اگر غیر از این بود و این دو به یک اندازه متعادل بودند، زندگی به بن بست و توقف کامل می رسید.) بنابراین وقتی دو قطب، خوب و بد، وابستگی متقابل خود را فراموش می کنند و سعی می کنند یکدیگر را محو کنند، انسان مافوق بشر می شود - صلیبی سرسخت. یا اراذل سرد و سادیست. این برای انسان نیست که نه فرشته باشد و نه شیطان، و فرشتگان بالقوه باید بدانند که با موفقیت جاه طلبی آنها، انبوهی از شیاطین را برای حفظ تعادل برمی انگیزند. این درس نهی بود، مانند همه تلاشهای دیگر برای اعمال رفتار صرفاً فرشتهای، یا کندن ریشه و شاخه شیطانی.
بنابراین، به این میرسد: برای «قابلدوام»، زیستپذیر، یا صرفاً عملی، زندگی باید مانند یک بازی زندگی شود – و «باید» در اینجا بیانگر یک شرط است، نه یک فرمان. باید در روحیه بازی زندگی کرد تا کار، و کشمکش هایی که شامل آن می شود باید با درک این موضوع ادامه یابد که هیچ گونه یا طرفی در یک بازی نمی تواند بدون آنتاگونیست های طبیعی، دشمنان محبوبش، و مخالفان ضروری خود زنده بماند. . زیرا "دوست داشتن دشمنان" به معنای دوست داشتن آنها به عنوان دشمن است. لزوماً وسیله ای هوشمندانه برای جذب آنها به سمت خود نیست. شیر با بره در بهشت دراز می کشد، اما نه روی زمین - "بهشت" سطح ضمنی و خارج از صحنه است که در پشت صحنه، همه طرف های درگیر وابستگی متقابل خود را تشخیص می دهند و از طریق این شناخت، می توانند خود را حفظ کنند. تعارضات در محدوده این شناخت، جوانمردی مطلقاً ضروری است که باید در تمام جنگ ها، با دشمنان انسانی و غیرانسانی، محدودیت هایی را تعیین کند، زیرا جوانمردی روحیه ی بدبخت شوالیه ای است که "با جان خود بازی می کند" با علم به این که حتی نبرد فانی نیز یک جنگ است. بازی
هیچ کس که فریب خورده باشد که او چیزی جز منیت یا ارگانیسم فردی او نیست، نمی تواند جوانمرد باشد، چه رسد به عضوی متمدن، حساس و باهوش در کیهان.
اما برای اینکه اینگونه زندگی شود، بازی زندگی باید از قوانین متناقض خود پاک شود. این، و نه نوعی تلاش اخلاقی، راه خروج از حقه جدایی است. بنابراین وقتی یک بازی برای بازیکنان یک کار غیرممکن و نه ساده دشوار قرار می دهد، به سرعت به جایی می رسد که دیگر ارزش بازی کردن را ندارد. هیچ راهی برای رعایت یک مجموعه قاعده به صورت یک پیوند دوگانه وجود ندارد - یعنی یک قانون دو بخشی که اجزای آن متقابل متقابل هستند.
هیچ کس را نمی توان مجبور کرد که آزادانه رفتار کند یا مجبور به عمل مستقل شود. با این حال، کل فرهنگ ها و تمدن ها خود را با این نوع مزخرفات گیج کرده اند، و به دلیل ناتوانی در تشخیص تناقض با خود، اعضای آنها در تمام طول زندگی خود تحت این احساس که وجود فردی یک مشکل و یک مخمصه است - نوعی از طبیعت محکوم به سرخوردگی همیشگی احساس نفس در اصل یک ناراحتی و بی حوصلگی است و هیچ چیز آن را واضح تر از عبارات روزمره نشان نمی دهد: "من باید از خودم دور شوم" یا "تو باید چیزی پیدا کنی که تو را از خودت بیرون کند" یا "من" بخوان تا خودم را فراموش کنم." از دست رفته! از این رو تعصبات و مسمومیتها - مذهبی، سیاسی و جنسی، نازیها، کلان، فرشتگان جهنمی، سیرک ماکسیموس، جذابیت وحشتناک صفحه تلویزیون، جادوگریها، میکی اسپیلین و جیمز باند، سالنهای پاچینکو، بیحسی الکلی، احیاگرها، روزنامههای تبلوید، و باندهای نوجوانان - که همه آنطور که پیش میآید، سوپاپهای ایمنی و تسکیندهندههای ضروری برای انسانهایی هستند که وجودشان با عباراتی متناقض و خودشکسته تعریف میشود.
سرانجام، بازی زندگی که انسان غربی در قرن گذشته آن را «بازی» کرده است، نیاز به تأکید کمتری بر عملی بودن، نتایج، پیشرفت و پرخاشگری دارد. به همین دلیل است که من از بینش بحث می کنم و از بحث توجیه بینش از نظر کاربردها و پیامدهای عملی آن دوری می کنم. هر چه که ممکن است برای چینی ها و هندوها صادق باشد، به موقع است که ما تشخیص دهیم که آینده سرابی است که همیشه در حال عقب نشینی است و انرژی عظیم و مهارت فنی خود را به جای عمل به تفکر تغییر دهیم. هر چقدر هم که اکنون با منطق ارسطو و استعارههای او مخالف باشیم، باید به او احترام بگذاریم زیرا به ما یادآوری میکند که هدف عمل همیشه تفکر است – شناخت و بودن به جای جستجو و شدن.
همانطور که هست، ما فقط زندگیمان را میپیچانیم - تجربیات هضمنشده را با همان سرعتی که میتوانیم در خود فرو میبریم - زیرا آگاهی از وجود خودمان آنقدر سطحی و محدود است که هیچ چیز بهاندازه ساده بودن به نظرمان خستهکنندهتر نیست. اگر از شما بپرسم که دیروز چه کار کردید، دیدید، شنیدید، بو کردید، لمس کردید و چشیدید، احتمالاً چیزی جز طرح کلی و نازک چند چیز که متوجه شده اید، و تنها چیزهایی که فکر می کردید ارزش به خاطر سپردن دارند، نخواهم گرفت. . آیا تعجب آور است که وجودی آنچنان تجربه شده چنان پوچ و برهنه به نظر می رسد که گرسنگی اش برای آینده ای بی نهایت سیری ناپذیر است؟ اما فرض کنید میتوانید پاسخ دهید: «برای همیشه طول میکشد تا به شما بگویم، و من بیش از حد به آنچه اکنون در حال وقوع است علاقهمندم». چگونه ممکن است موجودی با جواهرات حساسی مانند چشم ها، آلات موسیقی مسحورکننده ای مانند گوش ها، و چنین عصب اعصاب افسانه ای مانند مغز بتواند خود را چیزی کمتر از یک خدا تجربه کند؟ و وقتی در نظر بگیرید که این ارگانیسم بیحساب ظریف از الگوهای شگفتانگیزتر محیطش جداییناپذیر است - از کوچکترین طرحهای الکتریکی گرفته تا کل کهکشانها - چگونه میتوان تصور کرد که این تجسم تمام ابدیت از وجود خسته شود. ?
(1) G. K. Chesterton، "آواز زاهد غریب"، مجموعه اشعار. داد، مید، نیویورک، 1932. ص. 199; Methuen، 1950.
(2) ماهیت جهان فیزیکی. J. M. Dent, 1935. صص 280-81.