Sunday, Apr 16, 2023 at 5:44 PM
July 23, 2024•13,581 words
آناندا کوماراسوامی میگوید که ترجیح میدهد ده سال زودتر از ده دقیقه دیرتر بمیرد . خیلی دیر، و خیلی ضعیف یا در معرض داروهای عجیب و غریب، تا از فرصت استفاده کند و خود را رها کند و «با اراده مرا به زمین بازگرداند». او میگفت: «دعا میکنم که مرگ نیاید و مرا از بند رها نکند»، یعنی قبل از اینکه خودم را رها کنم. به همین دلیل است که جی. آی. گورجیف، آن حکیم دیوانه و شگفت انگیز، در کتاب خود نوشت:
« اکنون تنها وسیله نجات حیات در سیاره زمین این است که دوباره اندامی جدید را برای انسان ، در حضورشان خلق کنیم، که کارش ابن باشد که بصورت مداوم و در تمام طول زندگی این بدبختان دائما اجتناب ناپذیری مرگ خود و دیگران را به آنها گوشزد کند. تنها چنین احساسی و چنین شناختی ست که می تواند خودگرایی را، که در آنها کاملاً متبلور شده است از بین ببرد.»
همانطور که ما اکنون مرگ را در نظر می گیریم، و آن را مانند کابوسی شوم از خود دور میکنیم . اما آگاهی همیشگی از مرگ، جهان را به اندازه شکل ابرها، روان و بیمعنا نشان میدهد – که واقعاً چیزی برای چنگ زدن وجود ندارد و چیزی پس از آن نیست که به ما یاری رساند . اما این تنها تا زمانی افسرده کننده است که این موضوع را برای تفکر انتخاب نکنیم ، و یا مثل روحانیان حاضر بگوییم ممکن است راهی برای رفع این کابوس وجود داشته باشد، همان کاری را که ما میگوییم . و یا امیدوار باشیم که یک نوع زندگی وجود داشته باشد که بتوانیم از انحلال بدن جان سالم به در ببریم. (من نمی گویم که هیچ تداوم شخصی فراتر از مرگ وجود ندارد. منظور این است که اعتقاد بدون تفکر و آگاهی ما را در اسارت نگه می دارد.)
این بیشتر از این نیست که بگویم ما نباید از مرگ بترسیم، بلکه میگویم که باید آگاه باشیم. سرکوب ترس از مرگ، آن را قوی تر می کند. نکته فقط این است که، فراتر از هر گونه شک و تردیدی، بدانید که "من" و همه "چیزهای" دیگری که در تصور دارید یک روز ناپدید خواهند شد، تا زمانی که این دانش شما را مجبور به رها شدن از زنجیرهای فکری تان کند - اکنون آن اینگونه تصور کنید که گویی به تازگی زمین خورده اید. در واقع، وقتی به دنیا آمدیم، از لبه پرتگاهی پرت شدیم، و یا از آبشاری به پایین سرازیر شدیم ، و چسبیدن به صخره هایی که با ما می افتند کمکی نمی کند. اگر از مرگ می ترسیم ، مشکلی نیست، این ترس را قبول کنیم . نکته این است که باید با آن کنار بیایید، اجازه دهید آگاهی تان آن را تسخیر کند - ترس ها، کابوس ها، دردها، فقدان ها، انحلال و همه چیز را به یک باره قبول کنید.
سپس شگفتی باورنکردنی برای شما پیش می آید: شما آگاه خواهید شد که نخواهید مرد، زیرا هرگز به دنیا نیامده اید. چون « من » خود را از یاد برده اید. حتی برای یک لحظه.
همه اینها با حضور دیگران بسیار آسان تر می شود. وقتی ما بچه هستیم، خودهای دیگرمان، خانوادهها، دوستان و معلمان ما، هر کاری که ممکن است انجام میدهند تا ما را در توهم جدایی تأیید کنند - تا به ما کمک کنند که یک خود جعلی واقعی باشیم، که دقیقاً همین هستیم.
"شخص واقعی بودن" در یونان و روم باستان، توسط بازیگران نمایش با پوشیدن نقابی با دهان مگافون شناخته میشود - پرسونا - ماسکی که از طریق (per) صدا (sonus) معرفی میشد. در مرگ، ما شخصیت خودمان را از بین می بریم، مانند بازیگرانی که در پشت صحنه نقاب و لباس های خود را عوض میکنند و خوشان میشوند. و مانند آنکه آشنایان و طرفداران بازیگران پشت صحنه رفته تا اجرا یشان را به آنها تبریک بگویند، در بستر مرگ نیز به همین گونه خواهد بود ، جهان هستی ما را برای اجرای نمایش مان تشویق میکنند کند.
راههای زیادی وجود دارد که در آن، بازی سیاه و سفید به بازی «سفید باید برنده شود» تبدیل میشود، و مانند نبرد برای بقا، به نادیده گرفتن وابستگی متقابل این دو ، یا عدم آگاهی از آن بستگی دارد. دو طرف. به طرز عجیبی بدخواه یکدیگر هستند. که البته بخشی از خود بازی سیاه و سفید است، زیرا فراموش کردن یا نادیده گرفتن وابستگی متقابل آنها در این بازی، مخفی کاری "پنهان" است. مخفی کاری به نوبه خود از اصول جهان مادی بازی سیاه و سفید است!
برای مثال، میتوانیم به جنبهای از داستان علمی-تخیلی که به سرعت در حال تبدیل شدن به یک واقعیت علمی است، بپردازیم. علم کاربردی را می توان به عنوان بازی نظم در مقابل شانس (یا نظم در مقابل تصادف) در نظر گرفت، به ویژه در حوزه سایبرنتیک - علم کنترل خودکار،هوش مصنوعی آگاهی مصنوعی. با استفاده از پیش بینی علمی و کاربردهای فنی آن، ما در تلاش هستیم تا حداکثر کنترل را بر محیط اطراف خود و حتی بر خودمان به دست آوریم. در پزشکی، ارتباطات، تولیدات صنعتی، حمل و نقل، مالی، بازرگانی، مسکن، آموزش، روانپزشکی، جرم شناسی و حقوق، ما در تلاش هستیم تا سیستم های بدون خطا بسازیم تا از احتمال اشتباه خلاص شویم، و مخلوقات مان کارهای بیهوده و کوچک تکراری را انجام دهد. هرچه فناوری قدرتمندتر شود، نیاز به چنین کنترلهایی ضروریتر میشود، مانند اقدامات احتیاطی برای هواپیماهای جت، و جالبتر از همه، مشورت بین تکنسینهای قدرتهای اتمی برای اطمینان از اینکه هیچکس نمیتواند آن دکمه را فشار دهد. اشتباه استفاده از ابزارهای قدرتمند، با پتانسیلهای گستردهای که برای تغییر انسان و محیط اطرافش دارند، مستلزم قانونگذاری، صدور مجوز، و نظارت بیشتر است و در نتیجه روندهای پیچیدهتری برای بازرسی و نگهداری سوابق لازم دارد. برای مثال، دانشگاههای بزرگ، معاونینی دارند که مسئول روابط دانشگاه با دولت هستند. گاهی اوقات، به نظر می رسد که ثبت اطلاعات ، ثبت آنچه انجام شده است، مهمتر از آنچه ثبت می شود، خواهد شد. سوابق دانشجویان در دانشگاه ها اغلب در گاوصندوق های دیجیتال نگهداری میشود، اما کتابهای موجود در کتابخانه چنین نیست – مگر اینکه بسیار نادر یا خطرناک باشند. بنابراین، ساختمان اداری نیز به بزرگترین و چشمگیرترین سازه در پردیس دانشگاهی تبدیل میشود و اعضای هیئت علمی متوجه میشوند که بیشتر وقت خود را برای تدریس و تحقیق باید به جلسات کمیته و تکمیل فرم اختصاص دهند تا از مکانیک محض دویدن بیهوده مراقبت کنند.
به همین دلایل، راه اندازی یک کسب و کار کوچک که از عهده پرداخت هزینه های جدید مالی و قانونی که اکنون ساده ترین شرکت ها باید به آن احترام بگذارند، دشوارتر می شود. سهولت برقراری ارتباط از طریق رسانه های جمعی مانند تلویزیون، رادیو، کتاب و نشریات به یک فرد منفرد و خوش بیان این امکان را می دهد که به میلیون ها نفر برسد. با این حال، تلفن و اداره پست به بخش عظیمی از این میلیونها نفر میتوانند پاسخ دهند، که میتواند چاپلوسکننده و خوشایند باشد، با این تفاوت که هیچ راهی برای دادن پاسخ فردی وجود ندارد - بهویژه زمانی که خبرنگاران برای مشکلات شخصی یا تخصصی به دنبال مشاوره هستند. فقط رئیسجمهور یا نخستوزیر یا روسای شرکتهای بزرگ میتوانند از عهده کارمندان و ماشینآلاتی برآیند که با این همه بازخورد کنار بیایند.
سرعت و کارآیی حمل و نقل با ابر بزرگراه و هوایی از بسیاری جهات آزادی سفر را محدود می کند. پیاده روی به طور فزاینده ای دشوار است، مگر در مواردی مانند "رزروهای سرگردان" مانند پارک های دولتی. اما نزدیکترین پارک دولتی به خانهام، در ورودی آن، حصاری دارد که با صفی طولانی از پلاکاردها روی آن نوشته شده است: آتشسوزی نیست. بدون سگ.
شکار ممنوع. بدون کمپینگ سیگار کشیدن ممنوع. بدون اسب سواری. شنا ممنوع. بدون شستشو (من هرگز آن را دریافت نکردم.) پیک نیک محدود به مناطق تعیین شده است. مایلها از سواحل آزاد و رایگان، اکنون به پارکهای دولتی تبدیل شدهاند که در ساعت ۶ بعد از ظهر بسته میشوند، به طوری که دیگر نمیتوان برای جشن مهتاب در آنجا چادر زد. همچنین نمیتوان خارج از دهانهای به طول صد یاردی که نگهبان آن را تماشا میکند، شنا کرد، و حتی نمیتوان بیش از چند صد فوت به داخل آب رفت. همه به خاطر «اول ایمنی» و زندگی بیخطر.
فقط سعی کنید بعد از تاریکی هوا در یک منطقه مسکونی زیبا در آمریکا قدم بزنید. اگر بتوانید به نرده های سیمی در امتداد بزرگراه ها نفوذ کنید، و سپس در یک مسیر دلپذیر پرسه بزنید، ممکن است از یک ماشین پلیس به چالش کشیده شوید: کجا می روی؟» قدم زدن بی هدف مشکوک و غیرمنطقی است. شما احتمالاً یک ولگرد یا سارق هستید. شما پول نقد کمی دارید یا اصلاً ندارید، به وضوح یک آدم بدکار و مزاحم هستید.
سفر منظم اکنون به معنای حرکت با حداکثر سرعت برای ایمنی از نقطهای به نقطه دیگر است، اما اکثر نقاط قابل دسترسی به طور فزایندهای مملو از افراد و ماشینهای پارک شده هستند، و بنابراین ارزش دیدن کمتری دارند و به دلایل مشابه، انجام تجارت در آن ناخوشایندتر است. مراکز شهرهای بزرگ ما سفر واقعی به حداکثر سرگردانی های بی برنامه نیاز دارد، زیرا هیچ راه دیگری برای کشف شگفتی ها و شگفتی ها وجود ندارد، که به نظر من تنها دلیل خوب برای نماندن در خانه است. همانطور که قبلاً پیشنهاد شد، ارتباط سریع بین نقاط باعث می شود که همه نقاط یک نقطه باشند. ساحل Waikiki فقط یک نسخه ترکیبی از آتلانتیک سیتی، برایتون و میامی است.
علیرغم این واقعیت که تصادفات در خانه بیشتر از جاهای دیگر اتفاق می افتد، افزایش کارایی ارتباط و کنترل رفتار انسان می تواند به جای اینکه ما را مانند پرندگان در هوا رها کند، ما را مانند وزغ به زمین ثابت کند. تمام اطلاعات توسط تلویزیون فوق واقعی و سایر دستگاه های الکترونیکی که هنوز در مرحله برنامه ریزی هستند یا به سختی تصور می شود به دست خواهند آمد. از یک جهت، این فرد را قادر میسازد تا بدون حرکت بدن خود را در هر جایی گسترش دهد - حتی به مناطق دوردست فضا. اما این نوع جدیدی از فرد خواهد بود - فردی با یک سیستم عصبی بیرونی عظیم که به سمت بینهایت پیش میرود. و این سیستم عصبی الکترونیکی چنان به هم پیوسته خواهد بود که همه افرادی که به برق متصل هستند تمایل دارند افکار، احساسات و تجربیات یکسانی را به اشتراک بگذارند. ممکن است انواع خاصی وجود داشته باشد، همانطور که سلول ها و اندام های تخصصی در بدن ما وجود دارد. زیرا تمایل همه افراد به ادغام در یک بدن بیوالکترونیکی واحد خواهد بود.
ابزارهای شگفت انگیزی که اکنون برای جاسوسی ساخته می شود را در نظر بگیرید، دستگاه هایی که قبلاً در ادارات، کارخانه ها، فروشگاه ها و در خطوط مختلف ارتباطی مانند پست و تلفن استفاده می شد. از طریق تکنیکهای ترانزیستور و کوچکسازی، این دستگاهها بیش از پیش نامرئی میشوند و نسبت به تکانههای ضعیف الکتریکی حساستر میشوند. روند همه اینها به سمت پایان حریم خصوصی فردی است، تا جایی که حتی ممکن است پنهان کردن افکار غیرممکن است در پایان این خط، هیچ کس با ذهن خود باقی نمی ماند: فقط یک ذهن اجتماعی گسترده و پیچیده وجود دارد، که احتمالاً دارای چنان قدرت کنترل و پیش بینی فوق العاده ای است که از قبل آینده خود را می داند. سالها و سالهای آینده
با این حال، هرچه مطمئن تر و واضح تر آینده را بدانید، منطقی تر است که بگویید قبلاً آن را داشته اید. هنگامی که نتیجه یک بازی مشخص است، آن را ترک می کنیم و بازی دیگری را شروع می کنیم. به همین دلیل است که بسیاری از مردم به اعلام بخت خود اعتراض می کنند: نه اینکه بخت گشایی صرفاً خرافه است یا اینکه پیش بینی ها وحشتناک خواهد بود، بلکه صرفاً اینکه هر چه آینده مطمئن تر شناخته شود، شگفتی کمتر و لذت کمتری در زندگی کردن با آن خواهد بود.
بیایید یک فانتزی دیگر در همین راستا افراط کنیم. فناوری باید سعی کند تعادلی بین جمعیت انسانی و منابع مصرفی حفظ کند. این امر از یک سو مستلزم کنترل دقیق تولد و از سوی دیگر، توسعه بسیاری از انواع جدید غذا از زمین، اقیانوس و هوا است که بدون شک شامل تبدیل مجدد فضولات به مواد مغذی است. با این حال، در هر سیستمی از این نوع، انرژی تدریجی از دست میرود. با کاهش منابع، جمعیت باید به نسبت کاهش یابد. اگر در این زمان، نژاد خود را یک جسم-ذهن واحد احساس کند، این فرد فوقالعاده خود را کوچکتر و کوچکتر خواهد دید تا اینکه آخرین دهان آخرین لقمه را بخورد. با این حال، ممکن است مدتها قبل از آن، مردم شبیههای پلاستیکی بسیار بادوام افرادی باشند که نیازی به غذا خوردن ندارند. اما آیا این همان مرگ نژاد نخواهد بود که چیزی جز پژواک های پلاستیکی خالی از خودمان در طول زمان طنین انداز نمی شود؟
برای بسیاری از ما که امروز زندگی می کنیم، همه این خیالات آینده بسیار قابل اعتراض به نظر می رسند: از دست دادن حریم خصوصی و آزادی، محدودیت سفر، و تبدیل تدریجی گوشت و خون، چوب و سنگ، میوه و ماهی، بینایی و صدا، به تولید مثل پلاستیک، مصنوعی و الکترونیکی. به طور فزاینده ای، این هنرمند و نوازنده با ساختن بازتولیدهای وفادارتر و ارزان تر از آثار اصلی خود، خود را از تجارت خارج می کند. آیا تولید مثل به این معنا جایگزین تولید مثل بیولوژیکی از طریق شکافت سلولی یا پیوند جنسی می شود؟ به طور خلاصه، آیا گام بعدی در تکامل، تبدیل انسان به چیزی جز الگوهای الکترونیکی است؟
همه این احتمالات ممکن است آنقدر دور به نظر برسند که ارزش نگرانی نداشته باشند. با این حال، از بسیاری جهات، آنها در حال حاضر با ما هستند، و همانطور که دیدیم، سرعت تغییرات فنی و اجتماعی بیش از آن چیزی است که ما دوست داریم اعتراف کنیم. محبوبیت داستان های علمی تخیلی حاکی از شیفتگی بسیار گسترده به چنین سؤالاتی است، و بسیاری از داستان های علمی تخیلی در واقع تفسیری بر زمان حال است، زیرا یکی از بهترین راه ها برای درک آنچه امروز می گذرد، گسترش آن به فردا است. تفاوت بین اتفاقی که از یک طرف اتفاق می افتد و جهت حرکت آن از طرف دیگر چیست؟ اگر من از لندن به نیویورک پرواز کنم، حتی قبل از ترک ساحل بریتانیا به سمت غرب حرکت می کنم.
بنابراین، داستان علمی-تخیلی که ما به تازگی در آن غرق شده ایم، دارای دو اخلاق مهم است. اول این که اگر قرار است بازی نظم-در مقابل به عنوان یک بازی ادامه یابد، نظم نباید برنده شود. همانطور که پیشبینی و کنترل افزایش مییابد، به همان نسبت، بازی دیگر ارزش شمع را ندارد. ما به دنبال یک بازی جدید با نتیجه نامشخص هستیم. به عبارت دیگر، ما باید دوباره پنهان شویم، شاید به شیوه ای جدید، و سپس به دنبال راه های جدید باشیم، زیرا این دو با هم رقص و شگفتی وجود را می سازند. برعکس، شانس نباید برنده شود، و احتمالاً نمی تواند، زیرا به نظر می رسد قطبیت ترتیب/شانس از همان نوع روشن/خاموش و بالا/پایین است. برخی از ستاره شناسان بر این باورند که جهان ما با انفجاری آغاز شد که همه کهکشان ها را به فضا پرتاب کرد، جایی که از طریق آنتروپی منفی، برای همیشه در تشعشعات بی خاصیت حل می شود. من نمی توانم اینطور فکر کنم. گمان میکنم این بدیهیات متافیزیکی اساسی من است، «جهش ایمان» من که آنچه یک بار اتفاق افتاد همیشه میتواند دوباره تکرار شود. نه آنقدر که باید زمان قبل از اولین انفجار و زمان پس از انحلال نهایی وجود داشته باشد، بلکه زمان (مانند فضا) به خود منحنی می شود.
این فرض با اخلاق دوم این خیالات تقویت می شود که شگفت انگیزتر است. در اینجا ضرب المثل فرانسوی به اضافه ça change، به اضافه c'est la même chose اعمال می شود - هر چه بیشتر تغییر کند، بیشتر همان چیز است. تغییر به نوعی یک توهم است، زیرا ما همیشه در نقطه ای هستیم که هر آینده ای می تواند ما را ببرد! اگر نسل بشر یک سیستم عصبی الکترونیکی را در خارج از بدن افراد تک تک افراد ایجاد کند، بنابراین به همه ما یک ذهن و یک بدن جهانی می دهد، این دقیقاً همان چیزی است که در سازماندهی سلول هایی که بدن ما را تشکیل می دهند اتفاق افتاده است. ما قبلا آن را انجام داده ایم.
علاوه بر این، سلولهای بدن ما و کوچکترین اجزای آنها با ارتعاش امواج نور و زمانی که افراد از تولد تا مرگ میروند ظاهر و ناپدید میشوند. بدن انسان مانند یک گرداب است، به نظر می رسد شکل ثابتی وجود دارد که به آن گرداب می گویند، اما به این دلیل عمل می کند که هیچ آبی در آن باقی نمی ماند. مولکولها و اتمهای آب نیز «گردابهایی» هستند - الگوهای حرکتی که حاوی هیچ «مواد ثابت و غیرقابل کاهش» نیستند. هر فرد شکلی است که توسط یک جریان گرفته شده است - سیل شگفت انگیزی از شیر، آب، نان، استیک گوشت گاو، میوه، سبزیجات، هوا، نور، تشعشع - که همه به نوبه خود نهرهایی هستند. بنابراین با نهادهای ما. یک "ثابت" به نام دانشگاه کالیفرنیا وجود دارد که هیچ چیز در آن باقی نمی ماند: دانشجویان، اساتید، مدیران و حتی ساختمان ها می آیند و می روند و خود دانشگاه را تنها به عنوان یک روند مستمر، یک الگوی رفتاری می گذارند.
در مورد قدرت پیشبینی و کنترل، ارگانیسم فردی قبلاً اینها را به اندازهای انجام داده است که نورونها را در اولین یادگیری این ترفند شگفتزده کرده است. و اگر خودمان را از نظر الگوهای مکانیکی، پلاستیکی و الکترونیکی بازتولید کنیم، این واقعا چیز جدیدی نیست. هر گونه در حال تکامل باید با تردید به اعضای خود نگاه کند که برای اولین بار نشانه های تغییر را نشان می دهند و مطمئناً آنها را خطرناک یا دیوانه می دانند. علاوه بر این، این نوع جدید و غیرمنتظره تولید مثل مطمئناً عجیبتر از بسیاری از روشهای بسیار متنوعی نیست که قبلاً در دنیای زیستی یافت شده است - تبدیل حیرتانگیز کاترپیلار به پروانه، یا چیدمان بین زنبورها و گلها، یا ناخوشایند اما شگفتانگیز. سیستم پیچیده پشه آنوفل
اگر همه اینها به این پایان می رسد که نژاد بشر هیچ اثری از خود در جهان به جز یک سیستم از الگوهای الکترونیکی باقی نمی گذارد، چرا باید ما را آزار دهد؟ زیرا این دقیقاً همان چیزی است که ما اکنون هستیم! گوشت یا پلاستیک، هوش یا مکانیسم، عصب یا سیم، زیستشناسی یا فیزیک - به نظر میرسد همهی اینها به این رقص الکترونیکی افسانهای منتهی میشود که در سطح ماکروسکوپیک، خود را به عنوان طیفی از اشکال و «مواد» به خود نشان میدهد.
اما مشکل اساسی سایبرنتیک، که آن را به یک موفقیت/شکست بی پایان تبدیل می کند، کنترل خود فرآیند کنترل است. قدرت لزوماً حکمت نیست. من ممکن است در حکومت بدن و محیط فیزیکی خود قدرت مطلق داشته باشم، اما چگونه باید خود را کنترل کنم تا از حماقت و خطا در استفاده از آن جلوگیری کنم؟ متخصصان ژنتیک و عصب شناسان ممکن است به این نقطه برسند که بتوانند هر نوع شخصیت انسانی را به سفارش تولید کنند، اما چگونه می توانند بدانند که چه نوع شخصیتی مورد نیاز است؟ وضعیت فرهنگ پیشگام نیازمند فردگرایان سختگیر و تهاجمی است، در حالی که فرهنگ شهری-صنعتی به کارگران گروهی اجتماعی و همکار نیاز دارد. با افزایش سرعت تغییرات اجتماعی، ژنتیک دانان چگونه می توانند انطباق ذوق، خلق و خو و انگیزه را که بیست یا سی سال آینده ضروری خواهد بود، پیش بینی کنند؟ علاوه بر این، هر عمل مداخله ای در مسیر طبیعت، آن را به روش های غیرقابل پیش بینی تغییر می دهد. ارگانیسم انسانی که آنتیبیوتیکها را جذب کرده است، کاملاً مشابه قبلی نیست، زیرا رفتار میکروارگانیسمهای آن به طور قابل توجهی تغییر کرده است. هرچه شخص بیشتر مداخله کند، باید حجم فزایندهای از اطلاعات دقیق در مورد نتایج تداخل در دنیایی که جزئیات نامتناهی آن به طور جدایی ناپذیری در هم تنیده شده است را تحلیل کند. در حال حاضر این اطلاعات، حتی در بسیار تخصصی ترین علوم، آنقدر گسترده است که هیچ فردی برای خواندن آن وقت ندارد - چه رسد به جذب آن.
در حل مشکلات، فناوری مشکلات جدیدی ایجاد میکند، و به نظر میرسد، مانند فیلم Through the Looking-Glass، باید سریعتر و سریعتر دویدن را ادامه دهیم تا در جایی که هستیم بمانیم. سؤال این است که آیا واقعاً پیشرفت فنی به معنای افزایش لذت و شادی زندگی «به جایی میرسد». مطمئناً در لحظه تغییر احساس نشاط یا آرامش وجود دارد - در اولین استفاده از تلفن، رادیو، تلویزیون، هواپیمای جت، داروی معجزه آسا یا ماشین حساب. اما خیلی زود این تدبیرهای جدید بدیهی تلقی می شوند، و ما خود را تحت ظلم و ستم قرار می دهیم که آنها با خود به همراه دارند. یک رئیس کالج موفق یک بار از من شکایت کرد: "من آنقدر سرم شلوغ است که باید هلیکوپتر بگیرم!" من جواب دادم: "خب، تا زمانی که تنها رئیس جمهور هستی، تو جلو خواهی بود. اما آن را درک نکن. همه از تو انتظار بیشتری خواهند داشت."
پیشرفت فنی مطمئناً از دیدگاه کوتاه مدت فرد قابل توجه است. سر سدریک هاردویک که در دهه 1960 به عنوان یک پیرمرد صحبت می کرد، گفت که تنها پشیمانی او این بود که نمی توانست در عصر ویکتوریا - با پنی سیلین - زندگی کند. من هنوز سپاسگزارم که مجبور نیستم به دکتری و دندانپزشکی دوران کودکیام تسلیم شوم، با این حال میدانم که پیشرفتها در یک زمینه با پیشرفتها در سایر زمینهها گره خورده است. بدون هوانوردی، وسایل الکترونیکی، ارتباطات جمعی، بزرگراهها، و کشاورزی صنعتی نمیتوانستم پنیسیلین یا بیهوشی مدرن داشته باشم، به غیر از بمب اتمی و جنگ بیولوژیکی.
بنابراین، با نگاهی طولانی تر و گسترده تر به چیزها، کل پروژه "تسخیر طبیعت" بیش از پیش یک سراب به نظر می رسد - افزایش سرعت زندگی بدون تغییر اساسی موقعیت، درست همانطور که ملکه سرخ پیشنهاد کرد. اما پیشرفت فنی راهی برای توقف سریعتر و سریعتر میشود، زیرا این توهم اساسی وجود دارد که انسان و طبیعت، ارگانیسم و محیط، کنترلکننده و کنترلشده چیزهای کاملاً متفاوتی هستند. اگر میتوانستیم ابتدا طبیعت خود را تسخیر کنیم، یا در عین حال، طبیعت خود را تسخیر کنیم، اگرچه نمیبینیم که طبیعت انسان و طبیعت «بیرون» همه یکپارچه هستند. به همین ترتیب، نمیبینیم که «من» بهعنوان دانا و کنترلکننده، همان «خودم» بهعنوان چیزی قابل شناخت و کنترل است. مکانیسم بازخورد خودآگاه قشر به ما این توهم را می دهد که ما دو روح در یک بدن هستیم - یک روح منطقی و یک روح حیوانی، یک سوار و یک اسب، یک پسر خوب با غرایز بهتر و احساسات خوب و یک آدم رذل با درنده. شهوات و شهوات سرکش از این رو، ریاکاری های شگفت انگیز گناه و توبه، و ظلم های وحشتناک مجازات، جنگ، و حتی خود آزاری به نام جانبداری از روح خوب در برابر بد وجود دارد. هر چه بیشتر با خود طرف شود، نفس نیکو سایه جدایی ناپذیر خود را آشکار می کند و هر چه سایه خود را انکار کند، بیشتر می شود.
بنابراین، برای هزاران سال، تاریخ بشر یک کشمکش بیهوده باشکوه بوده است، یک چشمانداز شگفتانگیز از پیروزیها و تراژدیها بر اساس تابوی قاطعانه علیه اعتراف به اینکه سیاه با سفید همخوانی دارد. شاید هیچ چیز با این همه هیاهوی جذاب به جایی نرسید. همانطور که زمانی که Tweedledum و Tweedledee توافق کردند که نبرد داشته باشند، ترفند اساسی بازی سیاه و سفید یک توطئه ضمنی برای شرکا است تا اتحاد خود را پنهان کنند و تا حد امکان متفاوت به نظر برسند. مثل یک مبارزه صحنه ای است که آنقدر خوب اجرا شده است که تماشاگر آماده است آن را یک مبارزه واقعی باور کند. در پشت تفاوتهای صریح آنها، وحدت ضمنی آن چیزی است که ودانتا آن را «خود»، «یگانهی بدون ثانیه»، «آنچه هست» و «آنچه هست» که خود را در قالب تو پنهان میکند، پنهان است.
پس اگر این وحدت اساسی بین خود و دیگری، فرد و کائنات وجود دارد، چگونه ذهن ما آنقدر تنگ شده که آن را نمی دانیم؟
(1) «برای تماشای غرق شدن خورشید در پشت تپهای گلپوش، سرگردانی در جنگلی عظیم بدون فکر بازگشت، ایستادن بر ساحل و خیره شدن به قایقی که در پشت جزایر دور ناپدید میشود، تا پرواز را اندیشید. غازهای وحشی که در میان ابرها دیده می شوند و گم می شوند." (Seami) همه اینها یوگن هستند، اما چه چیزی مشترک است؟
فصل سه
چگونه یک جعلی واقعی باشیم
گربه قبلاً از کیف خارج شده است. اطلاعات درونی این است که شما به عنوان "فقط من کوچولو" که "به این دنیا آمدم" و موقتاً در یک کیسه پوست زندگی می کنید یک حقه و جعلی هستید. واقعیت این است که چون هیچ چیز یا ویژگی این جهان از کل قابل تفکیک نیست، تنها تو یا خود واقعی، کل است. در ادامه این کتاب تلاش خواهد شد تا این موضوع را چنان واضح بیان کند که نه تنها کلمات را درک کنید بلکه واقعیت را نیز احساس کنید. اولین گام این است که تا حد امکان واضح تر درک کنید که چگونه فریبکاری آغاز می شود.
ابتدا باید به شکل و رفتار خود دروغ نگاه کنیم. مدتهاست که علاقهمندم تا دریابم مردم چگونه وجود خود را تجربه میکنند یا حس میکنند – برای چه احساسات خاصی از کلمه «من» استفاده میکنند؟
به نظر می رسد افراد کمی از این کلمه برای کل ارگانیسم فیزیکی خود استفاده می کنند. «من بدن دارم» بیشتر از «من بدن هستم» رایج است. ما از پاهای "من" صحبت می کنیم همانطور که از لباس "من" صحبت می کنیم و به نظر می رسد "من" دست نخورده باقی می ماند حتی اگر پاها قطع شوند. ما می گوییم: "من صحبت می کنم، راه می روم، فکر می کنم و (حتی) نفس می کشم." اما ما نمی گوییم: "من استخوان هایم را شکل می دهم، ناخن هایم را رشد می دهم و خونم را به گردش در می آورم." به نظر میرسد که ما از «من» برای چیزی در بدن استفاده میکنیم، اما نه واقعاً برای بدن، زیرا به نظر میرسد بسیاری از آنچه در بدن میگذرد برای «من» مانند رویدادهای بیرونی اتفاق میافتد. "من" به عنوان مرکز رفتار ارادی و توجه آگاهانه استفاده می شود، اما نه به طور مداوم. نفس کشیدن فقط تا حدی اختیاری است و می گوییم "من مریض بودم" یا "خواب دیدم" یا "خوابم برد" به گونه ای که گویی افعال مفعول نیستند بلکه فعال هستند.
با این وجود، "من" معمولاً به مرکزی در بدن اشاره دارد، اما افراد مختلف آن را در نقاط مختلف احساس می کنند. برای برخی فرهنگ ها، در ناحیه شبکه خورشیدی است. hsin چینی، قلب-ذهن یا روح، در مرکز قفسه سینه یافت می شود. اما بیشتر غربیها نفس را در سر قرار میدهند که بقیه ما از آن مرکز آویزان هستیم. نفس جایی در پشت چشم ها و بین گوش ها است. انگار زیر گنبد جمجمه افسر کنترلی نشسته است که گوشی های سیمی به گوش می بندد و صفحه تلویزیونی را که به چشم ها سیم کشی شده تماشا می کند. در مقابل او یک صفحه بزرگ از شماره گیری ها و سوئیچ های متصل به سایر قسمت های بدن قرار دارد که اطلاعات آگاهانه را ارائه می دهند یا به خواست افسر پاسخ می دهند.
این افسر کنترل کننده بینایی را "می بیند"، صداها را "می شنود"، احساسات را "احساس می کند" و "تجاربی" دارد. اینها روشهای رایج اما غیرضروری برای صحبت هستند، زیرا دیدن یک منظره فقط دیدن است، شنیدن صدا فقط شنیدن است، احساس یک احساس فقط احساس است و داشتن یک تجربه فقط تجربه است. اما اینکه این عبارات زائد بسیار مورد استفاده قرار می گیرند نشان می دهد که اکثر مردم خود را جدا از افکار و تجربیات خود می دانند. همه اینها می تواند به طرز شگفت انگیزی پیچیده شود زمانی که ما شروع به تعجب کنیم که آیا افسر ما افسر دیگری را در سر خود دارد یا نه، و تا بی نهایت!
مرد جوانی بود که گفت: «هر چند
به نظر می رسد که می دانم که می دانم،
چیزی که دوست دارم ببینم
آیا "من" است که "من" را می شناسد
وقتی می دانم که می دانم که می دانم.»
یکی از مهمترین موارد در تجهیزات افسر ما، سیستم ضبط و بایگانی او است - حافظهای که دائماً با آن مشورت میکند تا بداند چگونه ورودی حسی خود را تفسیر کرده و به آن پاسخ دهد. بدون این تجهیزات، او نمیتوانست هیچ احساسی از ثبات داشته باشد، یعنی همان افسری است که چند ثانیه پیش بود. اگرچه رکوردهای حافظه بسیار روان تر و گریزان تر از فیلم عکاسی یا نوار مغناطیسی هستند، انباشته شدن خاطرات بخشی ضروری از احساس نفس است. این تصور را از خود، افسر، به عنوان چیزی میسازد که تا زمانی که زندگی میگذرد، باقی میماند - گویی خود آگاه، آینهای پایدار است که یک راهپیمایی در حال گذر را منعکس میکند. این بیشتر احساس جدایی را اغراق آمیز می کند، اینکه فرد با سرعتی بسیار کندتر از رویدادهای بیرونی و افکار درونی تغییر می کند که به نظر می رسد شما به عنوان یک ناظر مستقل از آنها جدا می ایستید. اما خاطرات با تداوم گرداب باقی می مانند. به نظر می رسد توجه آگاهانه آنها را اسکن می کند زیرا رایانه ها نوارهای همیشه دوچرخه سواری آنها یا سایر مکانیسم های ذخیره سازی را اسکن می کنند. حافظه یک الگوی حرکتی پایدار است، مانند گرداب، به جای یک ماده پایدار، مانند آینه، یک لوح مومی، یا یک ورق کاغذ. اگر خاطرات در نورونها ذخیره شوند، هیچ فاصلهای از جریان رویدادها وجود ندارد، زیرا نورونها در جریان همان جریانی هستند که رویدادهای خارج از جمجمه جریان دارند. به هر حال، نورون های شما بخشی از دنیای بیرونی من هستند و من از دنیای شما! تمام درون ما در خارج است، آنجا در دنیای فیزیکی. اما، برعکس، جهان خارج بدون مغز «درون» رنگ، شکل، وزن، گرما یا حرکتی ندارد. این خصوصیات را فقط در رابطه با مغزها دارد که به نوبه خود اعضای خودش هستند.
هر جا که افراد ممکن است احساس کنند که ایگو واقع شده است، و هر چقدر هم که مقدار زیادی از بدن فیزیکی با آن شناسایی شود، تقریباً همه موافقند که "من" چیزی خارج از پوست من نیست. همانطور که جان شاه شکسپیر به هوبرت می گوید: "در این دیوار گوشتی روحی وجود دارد که تو را طلبکار خود می داند." پوست همیشه به عنوان یک دیوار، سد یا مرزی در نظر گرفته می شود که به طور قطعی خود را از جهان جدا می کند - علیرغم این واقعیت که پوشیده از منافذ تنفسی هوا و با اطلاعات مربوط به انتهای اعصاب است. پوست همانقدر به ما اطلاع می دهد که برعکس ظاهر می شود. به همان اندازه یک پل است که یک مانع. با این وجود، این اعتقاد راسخ ما است که فراتر از این «دیوار گوشت»، دنیای بیگانه ای نهفته است که فقط اندکی نگران ماست، به طوری که برای فرمان دادن یا جلب توجه آن یا تغییر رفتار آن انرژی زیادی لازم است. قبل از به دنیا آمدن ما آنجا بود و بعد از مرگ هم ادامه خواهد داشت. ما به طور موقت در آن به عنوان قطعات نسبتاً بی اهمیت، جدا و تنها زندگی می کنیم.
کل این توهم تاریخچه خود را در شیوه های تفکر دارد - در تصاویر، مدل ها، اسطوره ها و سیستم های زبانی که ما هزاران سال برای درک جهان از آنها استفاده کرده ایم. اینها بر ادراک ما تأثیر گذاشته است که به نظر می رسد کاملاً هیپنوتیزم کننده است. عمدتاً با صحبت کردن است که یک هیپنوتیزم کننده توهمات و تغییرات رفتاری عجیبی را در سوژه های خود ایجاد می کند - صحبت کردن همراه با تثبیت آرام توجه آگاهانه سوژه. شعبده باز صحنه نیز بیشتر توهمات خود را با الگوبرداری و هدایت نادرست توجه انجام می دهد. توهمات هیپنوتیزمی می توانند برای سوژه کاملاً حسی و واقعی باشند، حتی پس از اینکه او از حالت به اصطلاح "خلسه هیپنوتیزمی" خارج شد.
بنابراین، گویی نسل بشر خود را هیپنوتیزم کرده یا به فریب خود محوری پرداخته است. هیچ کس جز خودمان مقصر نیست. ما قربانی توطئه ای نیستیم که توسط یک خدای خارجی یا یک جامعه مخفی دستکاری کننده ترتیب داده شده است. اگر پایهای بیولوژیکی برای این حقه وجود داشته باشد، فقط در ظرفیت مغز برای آگاهی محدود و حواسآمیز با قدرت تشخیص آن نهفته است - دانستن در مورد دانستن و تفکر در مورد تفکر با استفاده از تصاویر و زبانها. مشکل من به عنوان یک نویسنده با استفاده از کلمات این است که توهمات زبان را از بین ببرم در حالی که از یکی از زبان هایی که آنها را ایجاد می کند استفاده می کنم. من فقط بر اساس اصل "یک موی سگ که تو را گاز گرفت" می توانم موفق شوم.
جدا از مصنوعات انسانی مانند ساختمانها و جادهها (مخصوصاً جادههای رومی و آمریکایی)، جهان ما، از جمله خودمان، کاملاً فریبنده است. ویژگیهای آن هم از نظر شکل و هم از نظر رفتار تند و تیز است. ابرها، کوهها، گیاهان، رودخانهها، حیوانات، خطوط ساحلی - همه تکان میخورند. آنها به قدری و به روشهای مختلف تکان میخورند که هیچکس واقعاً نمیتواند تشخیص دهد که یک تکان از کجا شروع میشود و دیگری به پایان میرسد، چه در فضا و چه در زمان. برخی از کلاسیک نویسان فرانسوی قرن هجدهم شکایت کردند که خالق به دلیل ناتوانی در چیدمان ستارگان با هیچ تقارن ظریفی به طور جدی در این کار زمین خورده است، زیرا به نظر می رسد که آنها مانند قطرات یک موج شکسته در فضا پاشیده می شوند. آیا همه اینها یک چیز است که به طرق مختلف تکان می خورد یا خیلی چیزها خود به خود تکان می خورند؟ آیا «چیزهایی» وجود دارند که تکان میخورند یا تکانها همان چیزها هستند؟ بستگی به این دارد که شما آن را چگونه رقم بزنید.
هزارهها پیش، برخی نابغهها کشف کردند که میتوان تکانهایی مانند ماهی و خرگوش را در تور گرفت. خیلی بعد، یک نابغه دیگر به این فکر افتاد که دنیا را در توری شکار کند. به خودی خود، جهان چیزی شبیه به این است:
اما اکنون به این حرکت از طریق شبکه نگاه کنید:
توری تکان دهنده بزرگ را به تکان های کوچک "بریده" کرده است که همگی در مربع هایی با اندازه یکسان قرار دارند. نظم بر هرج و مرج تحمیل شده است. اکنون میتوانیم بگوییم که تکاندهنده مربعهای زیادی به سمت چپ، اینهمه به سمت راست، اینهمه به بالا یا خیلی پایین میرود و در نهایت تعداد آن را داریم. قرنها بعد، همان تصویری از شبکه به عنوان خطوط طول و عرض جغرافیایی آسمانی و زمینی، به عنوان کاغذ نمودار برای ترسیم تکانهای ریاضی، به عنوان کبوترچاله برای بایگانی، و به عنوان نقشه زمین برای شهرها بر جهان تحمیل شد. بنابراین، شبکه به یکی از تصویرهای اصلی اندیشه بشر تبدیل شده است. اما همیشه یک تصویر است، و همانطور که هیچ کس نمی تواند از خط استوا برای بستن یک بسته استفاده کند، دنیای هولناک واقعی مانند آب از میان تورهای خیالی ما می لغزد. هر چقدر هم که این تکان خوردن را به چیزها و رویدادهای خاص تقسیم کنیم، بشماریم، مرتب کنیم یا طبقه بندی کنیم، این چیزی بیش از یک روش تفکر درباره جهان نیست: در واقع هرگز تقسیم نمی شود.
تصویر قدرتمند دیگر، مدل سرامیکی جهان است، که در آن ما آن را به عنوان اشکال بسیار یک یا چند ماده در نظر می گیریم، به عنوان گلدان ها اشکالی از خاک رس هستند، و گفته می شود که خداوند آدم را از خاک آفریده است. این تصویر بهویژه دردسرساز بوده است، که فیلسوفان و دانشمندان را برای قرنها با پرسشهای احمقانهای مانند: "شکل (یا انرژی) چگونه بر ماده تأثیر میگذارد، گیج میکرد؟ "موضوع چیست؟" "وقتی روح (روح) ماده (بدن) را ترک می کند، چه اتفاقی می افتد؟" چگونه است که ماده «صرف» به شکلهای منظمی مرتب شده است؟» "رابطه بین ذهن و بدن چیست؟"
مشکلاتی که دائماً غیر قابل حل باقی می مانند همیشه باید به عنوان سؤالاتی که به روشی نادرست پرسیده می شوند، مانند مشکل علت و معلول مورد ظن قرار گیرند. یک فرآیند را به دو قسمت تقسیم کنید، فراموش کنید که آن را انجام دادهاید، و سپس قرنها در مورد اینکه چگونه این دو با هم جمع میشوند، معما کنید. پس با «شکل» و «ماده». از آنجایی که هیچ کس تا به حال قطعه ای از ماده بی شکل یا شکل غیر مادی را کشف نکرده است، باید آشکار می شد که مشکلی در مدل سرامیکی وجود دارد. جهان بیش از آن که درختان از چوب "ساخته شده اند" از ماده تشکیل نشده است. جهان نه صورت است و نه ماده، زیرا اینها دو اصطلاح ناشیانه برای یک فرآیند هستند که به طور مبهم به عنوان "جهان" یا "وجود" شناخته می شوند. با این حال، این توهم که هر شکلی از نوعی «موارد» اساسی تشکیل شده یا ساخته شده است، عمیقاً در عقل سلیم ما نهفته است. ما کاملاً فراموش کردهایم که «ماده» و هم «متر» از ریشه سانسکریت matr-، «اندازهگیری» مشتق شدهاند، و اینکه جهان «مادی» چیزی بیش از جهان بهعنوان اندازهگیری یا اندازهگیری معنا ندارد - با چنین تصاویر انتزاعی. به صورت شبکه یا ماتریس، اینچ، ثانیه، گرم و دسی بل. اصطلاح "ماده" اغلب به عنوان مترادف کلمه "فیزیکی" از یونانی physis (طبیعت) و اصلی هندواروپایی bheu (شدن) استفاده می شود. هیچ چیزی در کلمات وجود ندارد که نشان دهد جهان مادی یا فیزیکی از هر نوع ماده مطابق با مدل سرامیک ساخته شده است، که از این پس باید مدل Crackpot نامیده شود.
اما مدل Crackpot جهان که از خاک رس تشکیل شده است بیش از فیلسوفان و دانشمندان را آزار داده است. این اسطوره ریشه دو اسطوره اصلی است که بر تمدن غرب تسلط داشته اند، و اینها، یکی پس از دیگری، نقش اساسی در شکل گیری توهم "شخص واقعی" ایفا کرده اند.
اگر جهان اساساً "چیزهای صرف" مانند خاک رس باشد، تصور اینکه چنین خمیر بی اثری بتواند حرکت کند و خودش را تشکیل دهد دشوار است. بنابراین انرژی، شکل و هوش باید از بیرون وارد جهان شوند. کلوخه باید خمیر شود. بنابراین جهان به عنوان یک مصنوع تصور می شود، مانند یک کوزه، مجسمه، میز یا زنگ، و اگر مصنوع است، باید کسی آن را ساخته باشد، و کسی نیز باید مسئول چیز اصلی بوده باشد. آن هم باید «ساخت» شده باشد. در پیدایش، چیزهای اولیه «بدون شکل و باطل» به عنوان آب نمادین شده است، و چون آب بدون باد موج نمی زند، هیچ اتفاقی نمی افتد تا زمانی که روح خدا بر روی آن حرکت کند. بنابراین شکلگیری و حرکت ماده به روح هوشمند نسبت داده میشود، به نیرویی آگاهانه از انرژی که به ماده اطلاع میدهد تا اشکال مختلف آن بیایند و بروند، زندگی کنند و بمیرند.
با این حال، در دنیایی که ما آن را می شناسیم، بسیاری از چیزها آشکارا اشتباه هستند، و کسی تردید دارد که آنها را به ذهن شگفت انگیزی که قادر به ساختن این جهان در آغاز است نسبت دهد. ما بیزاریم که باور کنیم ظلم، درد و بدخواهی مستقیماً از ریشه و زمینه هستی نشأت میگیرد و امیدواریم که خداوند حداقل کمال همه چیزهایی است که میتوانیم به عنوان حکمت و عدالت تصور کنیم. (در اینجا لازم نیست وارد مسئله افسانه ای و لاینحل شیطان شویم که این مدل جهان ایجاد می کند، مگر اینکه توجه داشته باشیم که از خود مدل نشات می گیرد.) مردمانی که این اسطوره را ایجاد کردند توسط پدرسالاران یا پادشاهان اداره می شدند. ابرپادشاهانی مانند پادشاهان مصری، کلدانی و پارسی تصویر خدا را به عنوان پادشاه جهان مطرح کردند که از نظر حکمت و عدالت، عشق و رحمت کامل و در عین حال سختگیر و دقیق است. البته من از خدا آنگونه که ظریف ترین متکلمان یهودی، مسیحی و اسلامی تصور می کنند، صحبت نمی کنم، بلکه از تصویری رایج صحبت می کنم. زیرا این تصویر واضح به جای مفهوم ضعیف است که تأثیر بیشتری بر عقل سلیم دارد.
تصویر خدا به عنوان یک موجود شخصی، به نحوی «خارج» یا غیر از جهان، این شایستگی را داشت که به ما اجازه داد احساس کنیم که زندگی مبتنی بر هوش است، قوانین طبیعت در همه جا سازگار هستند که از یک حاکم سرچشمه می گیرند، و که ما بتوانیم در درک صفات متعالی این موجود عالی و کامل، تخیلات خود را به حد نهایی برسانیم. این تصویر همچنین به همه احساس اهمیت و معنی می داد. برای این، خدا مستقیماً از کوچکترین تکه غبار و ارتعاش انرژی آگاه است، زیرا فقط آگاهی او از آن است که آن را قادر می سازد. این آگاهی نیز عشق است و حداقل برای فرشتگان و انسانها، او زندگی جاودانی از پاکترین سعادت را برنامه ریزی کرده است که در پایان زمان فانی آغاز می شود. اما یقیناً برای این پاداش رشتههایی وجود دارد و کسانی که عمداً و بیوقفه اراده الهی را انکار میکنند یا از آن سرپیچی میکنند، باید ابدیت را در عذابهایی بگذرانند که سعادت رعایای خوب و مؤمن است.
مشکل این تصویر از خدا این بود که خیلی چیز خوبی شد. کودکانی که در مدرسه پشت میزهای خود کار می کنند، تقریباً همیشه وقتی حتی یک معلم مهربان و محترم از روی شانه های آنها مراقبت می کند، به تعویق می افتند. چقدر نگرانکنندهتر است که متوجه شویم معلم معلمان تک تک اعمال، اندیشهها و احساسها را میبیند، که در هیچ کجای زمین و آسمان هیچ مخفیگاهی از آن چشمی که همه را میبیند و قضاوت میکند وجود ندارد.
بنابراین برای بسیاری از مردم، وقتی متفکران غربی شروع به زیر سوال بردن این تصویر کردند و اظهار داشتند که فرضیه خدا در توصیف یا پیشبینی مسیر طبیعت کمکی نمیکند، برای بسیاری از مردم تسکینبخش بود. می گفتند اگر همه چیز خلقت و عمل خدا بود، این جمله منطقی بیشتر از «همه چیز درست است» نداشت. اما، همانطور که اغلب اتفاق می افتد، وقتی یک ظالم از سلطنت خلع می شود، بدتر جای او را می گیرد. افسانه Crackpot بدون پاتر حفظ شد. جهان هنوز به عنوان یک مصنوع شناخته می شد، اما در مدل یک ماشین خودکار. قوانین طبیعت هنوز وجود داشت، اما قانونگذار نبود. به گفته دئیست ها، خداوند این دستگاه را ساخته و راه اندازی کرده بود، اما سپس به خواب رفت یا به تعطیلات رفت. اما به گفته ملحدان، طبیعت گرایان و آگنوستیک ها، جهان کاملاً خودکار بود. خودش را ساخته بود، البته نه از روی عمد. قرار بر این بود که ماده از اتم هایی مانند توپ های بیلیارد کوچک تشکیل شده باشد که امکان تقسیم یا تجزیه و تحلیل بیشتر را نداشته باشد. به این اتمها اجازه دهید تا در جایگشتها و ترکیبهای مختلف برای مدت نامحدودی بچرخند و در مدتی تقریباً نامتناهی به آرایشی میافتند که اکنون به عنوان جهان داریم. داستان قدیمی میمون ها و ماشین های تحریر.
در این مدل کاملاً خودکار کیهان، شکل و مواد به صورت انرژی و ماده باقی ماندند. انسانها، از جمله ذهن و بدن، بخشهایی از این سیستم بودند، و بنابراین در نتیجه همان چرخشهای بیپایان اتمها، دارای هوش و احساس بودند. اما مشکل میمونهایی که ماشینهای تحریر دارند این است که وقتی بالاخره به تایپ دایرهالمعارف بریتانیکا میرسند، ممکن است هر لحظه دوباره به حرفهای بیتفاوتی بروند. بنابراین، اگر انسانها میخواهند وضعیت و نظم نامرغوب خود را حفظ کنند، باید با خشم تمام تلاش کنند تا فرآیندهای صرفاً تصادفی طبیعت را شکست دهند. در این افسانه به شدت تأکید شده است که ماده بی رحم است و انرژی کور است، که تمام طبیعت خارج از پوست انسان و برخی حیوانات مکانیزمی عمیقاً احمقانه و بی احساس است. آنهایی که همچنان به "کسی در آنجا اهمیت می دهد" اعتقاد داشتند، به عنوان آرزوهای پشمالو، افراد ضعیف ضعیفی که قادر به رویارویی با مخمصه هولناک انسان در جهانی بی دل نیستند، که در آن بقا تنها امتیاز افراد سرسخت است، مورد تمسخر قرار می گرفتند.
اگر خدای بسیار دانا نگران کننده بود، آسودگی در خلاص شدن از شر او کوتاه مدت بود. سفیه کیهانی جایگزین او شد و مردم بیشتر از همیشه با کیهان احساس بیگانگی کردند. این وضعیت صرفاً توهم تنهایی و جدایی ایگو (در حال حاضر یک "مکانیسم ذهنی") را تقویت کرد و افرادی که خود را طبیعت گرا می نامند بزرگترین جنگی را که تا به حال علیه طبیعت به راه انداخته اند آغاز کردند.
به هر شکلی، افسانه مدل کاملاً خودکار به شدت قابل قبول شده است، و در برخی از رشته های علمی و دانشگاهی به همان اندازه که هر دکترین الهیاتی در گذشته جزمی مقدس است - علی رغم گرایش های مخالف در فیزیک و زیست شناسی. زیرا در اسطوره مدهایی وجود دارد و غرب تسخیر جهان در قرن نوزدهم به فلسفه زندگی نیاز داشت که در آن سیاست واقعی - پیروزی برای مردمان سرسختی که با حقایق تلخ روبرو هستند - اصل راهنما بود. بنابراین، هر چه حقایقی که با آن روبرو می شوید تلخ تر، سخت تر به نظر می رسید. بنابراین ما با یکدیگر رقابت کردیم تا مدل تمام اتوماتیک کیهان را تا حد امکان تیره و تار کنیم.
با این وجود، اسطوره باقی می ماند، با تمام ویژگی های مثبت و منفی اسطوره به عنوان تصویری که برای معنا بخشیدن به جهان استفاده می شود. مشکوک است که علم و فناوری غربی ممکن بود مگر اینکه ما سعی میکردیم طبیعت را بر اساس مدلهای مکانیکی درک کنیم. به گفته جوزف نیدهام، چینیها - علیرغم همه پیچیدگیهایشان - در علم پیشرفت چندانی نداشتند، زیرا هرگز به ذهنشان خطور نمیکرد که طبیعت را بهعنوان مکانیزم، بهعنوان «متشکل» از بخشهای جداشدنی و «اطاعت» از قوانین منطقی تصور کنند. نگاه آنها به جهان ارگانیک بود. این یک بازی بیلیارد نبود که در آن توپها در یک سریال علت و معلولی به یکدیگر ضربه بزنند. آنچه برای ما علت و معلول بود، برای آنها «همبستگی» بود - رویدادهایی که متقابلاً به وجود آمدند، مانند پشت و جلو. "قطعات" جهان آنها قابل تفکیک نبودند، بلکه به اندازه عمل فروش با عمل خرید کاملاً در هم تنیده بودند.
یک جهان "ساخته"، چه از مدل Crackpot یا کاملا اتوماتیک، از بیت ها ساخته شده است، و بیت ها واقعیت های اساسی طبیعت هستند.
بنابراین طبیعت را باید با میکروسکوپ و تجزیه و تحلیل درک کرد تا مشخص شود که بیت ها چیست و چگونه در کنار هم قرار می گیرند. این دیدگاه فیلسوفان نام گرا در اواخر قرون وسطی بود، که به شدت با رئالیست های آن زمان به دلیل ادعای اینکه موجوداتی مانند انسان یا طبیعت انسان «مواد» واقعی زیربنای «حوادث» مردان و زنان خاص هستند، مخالفت کردند. بنابراین، هر فردی مصداق یا مصداق «جوهر» بشری بود، گرچه این واژه که در آن زمان به کار می رفت به معنای ماده یا چیز نبود، بلکه به معنای نوعی جوهر بود که در زیر (فرع) جلوه های خاص آن ایستاده بود. نام گرایان معتقد بودند که این مزخرف است. برای آنها، نوع بشر چیزی بیش از مجموع افراد منفرد نبود. انسان یک جوهر نبود، بلکه صرفاً نامی برای دسته ای از موجودات بود. واقعی نبود بلکه فقط اسمی بود.
همانطور که می دانیم نومینالیسم به نگرش غالب اندیشه غربی و به ویژه فلسفه علم تبدیل شد. در قرن هجدهم، روسو تا آنجا پیش رفت که پیشنهاد کرد که جامعه و دولت در اصل از طریق قراردادی بین افراد شکل گرفته است. Society یک انجمن بود، مانند Rotary Club، که افراد زمانی به آن ملحق شده بودند و در نتیجه استقلال اصلی خود را رها کردند. اما از منظر جامعهشناسی مدرن، ما احساس میکنیم که انسان لزوماً یک امر اجتماعی است، فقط به این دلیل که هیچ فردی بدون پدر و مادر نمیتواند به وجود بیاید – و این قبلاً جامعه است. تا همین اواخر، دیدگاه غالب علم غربی این بود که حیوانات و گیاهان، سنگها و گازها از واحدهایی مانند مولکولها، سلولها، اتمها و سایر ذرات به همان شکلی که یک خانه از آن تشکیل شده است، تشکیل شدهاند. آجر
اما یک نامگرای ثابت باید به این موقعیت وادار شود که واقعاً چیزی به نام بدن انسان وجود ندارد: فقط مولکولهای خاصی وجود دارد که از آنها تشکیل شده است، یا فقط اتمهای خاص - بدون ذکر الکترونها، پروتونها، نوترونها. ، و غیره. بدیهی است که این ذرات به خودی خود بدن انسان را تشکیل نمی دهند. کل بزرگتر از مجموع اجزای آن است، اگر فقط به این دلیل که توصیف علمی بدن باید ترتیب یا الگوی چینش ذرات و کاری که انجام می دهند را در نظر بگیرد.
مرد پشت میکروسکوپ این توصیه را برای شما دارد:
"به جای اینکه بپرسید چیست، فقط بپرسید "چه کار می کند؟"
اما حتی این هم کافی نیست. همچنین باید بپرسیم "در چه محیطی این کار را انجام می دهد؟" اگر توصیفی از بدن انسان باید شامل توصیف کارهایی باشد که او و همه «قسمتهای» آن انجام میدهند - یعنی رفتارش - این رفتار در هوای آزاد یک چیز است، اما در خلاء چیز دیگری است. یک کوره یا زیر آب خون در لوله آزمایش مشابه خون در وریدها نیست زیرا رفتار یکسانی ندارد. رفتار آن تغییر کرده است زیرا محیط یا زمینه آن تغییر کرده است، همانطور که ممکن است معنای یک کلمه با توجه به نوع جمله ای که در آن استفاده می شود تغییر کند. تفاوت زیادی بین پوست درخت و پوست سگ وجود دارد.
بنابراین، توصیف، تعریف، و تلاش برای درک چیزها یا رویدادها تنها با تجزیه و تحلیل، و تکه تکه کردن آنها برای یافتن "چگونه ساخته شده اند" کافی نیست. این خیلی چیزها را به ما می گوید، اما احتمالاً کمتر از نیمی از داستان. امروزه دانشمندان بیش از پیش آگاهند که کارها چه هستند و چه کاری انجام می دهند به مکان و زمان انجام آن بستگی دارد. بنابراین، اگر تعریف یک چیز یا رویداد باید شامل تعریف محیط آن باشد، متوجه می شویم که هر چیز با یک محیط معین چنان نزدیک و جدایی ناپذیر است که ترسیم مرز روشنی بین آن چیز و آن دشوارتر می شود. محیط اطراف.
این دانه حقیقت در علم بدوی و غیرقابل اعتماد طالع بینی بود - همانطور که دانه های حقیقت در کیمیاگری، طب گیاهی و سایر علوم اولیه نیز وجود داشت. زیرا زمانی که منجم از شخصیت، شخصیت یا روح یک شخص تصویری میکشد، یک طالع بینی ترسیم میکند - یعنی تصویری بسیار خشن و ناقص از کل هستی همانطور که در لحظه تولد آن شخص وجود داشت. اما این در عین حال راهی واضح برای گفتن این است که روح شما، یا بهتر بگوییم خود ضروری شما، کل کیهان است زیرا حول زمان، مکان و فعالیت خاصی به نام جان دو متمرکز شده است. بنابراین روح در بدن نیست، بلکه بدن در روح است، و روح کل شبکه ای از روابط و فرآیندهایی است که محیط شما را می سازد، و جدا از آن شما هیچ نیستید. یک طالع بینی علمی، اگر بتوان آن را محقق کرد، باید توصیف کاملی از محیط کلی فرد - اجتماعی، بیولوژیکی، گیاه شناسی، هواشناسی و نجومی - در تمام لحظات زندگی او باشد.
اما همانطور که همه چیز هستند، ما فرد را در پرتو آگاهی محدود شدهای که در «نور کانونی» است، تعریف میکنیم (و احساس میکنیم) که عمدتاً حوزه یا محیطی را که در آن قرار دارد نادیده میگیرد. "انفرادی" شکل لاتین "اتم" یونانی است - چیزی که نمی توان آن را بیشتر به قسمت های جداگانه تقسیم کرد. ما نمی توانیم بدون کشتن یک نفر، سرش را جدا کنیم یا قلبش را برداریم. اما ما میتوانیم او را به همان میزان مؤثر با جدا کردن او از محیط مناسبش بکشیم. این نشان میدهد که تنها اتم واقعی جهان است - آن سیستم کلی از "چیز-رویدادها" وابسته به هم که فقط از نظر نام میتوانند از یکدیگر جدا شوند. برای انسان فرد به عنوان یک ماشین ساخته نمی شود. او با جمع کردن قطعات، با پیچاندن سر به گردن، با سیم کشی مغز به مجموعه ای از ریه ها، یا با جوش دادن رگ ها به قلب به وجود نمی آید. سر، گردن، قلب، ریهها، مغز، رگها، ماهیچهها و غدد نامهای جداگانهای هستند اما رویدادهای جداگانهای نیستند و این رویدادها به طور همزمان و به هم وابسته هستند. دقیقاً به همین ترتیب، فرد فقط از نظر نام از محیط جهانی خود جدا است. وقتی این به رسمیت شناخته نمی شود، شما فریب نام خود را خورده اید. با اشتباه گرفتن نام ها با طبیعت، به این باور می رسید که داشتن یک نام مجزا از شما یک موجود جدا می سازد. این - و نه به معنای واقعی کلمه - باید طلسم شود.
طبیعتاً این حقیقت صرف نامگذاری نیست که باعث فریب «شخص واقعی» بودن می شود. این همه چیزی است که با آن همراه است. کودک توسط نگرش ها، کلمات و اعمال جامعه ای که او را احاطه کرده است - والدین، بستگان، معلمان و مهمتر از همه، همسالان او که کلاهبرداری مشابهی دارند، فریب خورده است. دیگران به ما می آموزند که چه کسی هستیم. نگرش آنها نسبت به ما آینه ای است که ما یاد می گیریم خود را در آن ببینیم، اما آینه تحریف شده است. ما احتمالاً نسبتاً از قدرت عظیم محیط اجتماعی خود آگاه هستیم. برای مثال، ما به ندرت متوجه می شویم که خصوصی ترین افکار و احساسات ما در واقع متعلق به خود ما نیستند. زیرا ما به زبان ها و تصاویری فکر می کنیم که ما اختراع نکرده ایم، اما جامعه ما به ما داده است. ما واکنشهای احساسی والدین خود را کپی میکنیم و از آنها یاد میگیریم که مدفوع ظاهراً بوی منزجر کنندهای دارد و استفراغ احساس ناخوشایندی است. ترس از مرگ نیز از اضطراب آنها در مورد بیماری و از نگرش آنها به تشییع جنازه و اجساد آموخته می شود. محیط اجتماعی ما این قدرت را دارد فقط به این دلیل که جدا از یک جامعه وجود نداریم. جامعه ذهن و بدن گسترده ماست.
با این حال، همان جامعه ای که فرد از آن جدایی ناپذیر است، از تمام نیروی مقاومت ناپذیر خود استفاده می کند تا فرد را متقاعد کند که او واقعاً جدا است! بنابراین، جامعه ای که اکنون می شناسیم، در حال بازی با قوانین متناقض خود است. فقط به این دلیل که ما جدا از جامعه وجود نداریم، جامعه می تواند ما را متقاعد کند که داریم - که هر یک از ما منبع عمل مستقلی با ذهن خود هستیم. هر چه جامعه این احساس را با موفقیت بیشتری در جامعه ایجاد کند، در جلب همکاری فرد با مشکل بیشتری مواجه می شود و در نتیجه کودکانی که در چنین محیطی بزرگ می شوند تقریباً برای همیشه سردرگم می شوند.
این وضعیت از نظر فنی به عنوان "دو پیوند" شناخته می شود. شخص با فرمان یا درخواستی که حاوی یک تناقض پنهان است، در دوبنده قرار می گیرد. "خودآگاه نباش!" "سعی کن آرامش داشته باشی." یا سوال وکیل معروف دادگستری از مرد متهم به ظلم به همسرش "آیا تا حالا از کتک زدن همسرت دست کشیدی؟ جواب بده یا خیر". این یک وضعیت لعنتی و لعنتی است که دائماً در روابط انسانی (و مخصوصاً خانوادگی) ایجاد می شود. زنی از شوهرش شکایت می کند، می دانی که از دو سال پیش که ازدواج کردیم، یک بار مرا به سینما نبرده ای؟ وقتی خواستگاری می کردی اینطور نبود. فکر میکنم داری من را بدیهی میپذیری.» وقتی شوهر توبهکار عصر روز بعد از سر کار برمیگردد، میگوید: «عزیزم، پس از شام به سینما رفتن چطور؟» و او پاسخ میدهد: «تو فقط این را پیشنهاد میکنی.» چون شکایت کردم!"
جامعه، همانطور که اکنون داریم، این ترفند را از همان دوران کودکی روی هر کودکی می کشد. در وهله اول، به کودک آموزش داده می شود که او مسئول است، او یک عامل آزاد است، منشأ مستقل افکار و اعمال است - نوعی علت اول مینیاتوری. او این باور را به همین دلیل می پذیرد که درست نیست. او نمی تواند آن را نپذیرد، همانطور که نمی تواند عضویت در جامعه ای را که در آن متولد شده است، نپذیرد. او راهی برای مقاومت در برابر این نوع تلقین اجتماعی ندارد.
دائماً با پاداش ها و مجازات ها تقویت می شود. این زبان در ساختار اصلی زبانی که او یاد می گیرد ساخته شده است. مکرراً با جملاتی مانند "اینطور نیست که شما چنین کاری را انجام دهید." یا، "یک گربه کپی نباش، خودت باش!" یا وقتی یک کودک رفتارهای کودک دیگری را که او را تحسین می کند تقلید می کند، "جانی، این تو نیستی. این پیتر است!" قربانی بی گناه این تلقین نمی تواند پارادوکس را درک کند. به او می گویند که باید آزاد باشد. فشار غیرقابل مقاومتی بر او وارد می شود تا او باور کند که چنین فشاری وجود ندارد. جامعه ای که او الزاماً یکی از اعضای وابسته آن است، او را به عنوان یک عضو مستقل تعریف می کند.
در وهله دوم، پس از آن، به عنوان یک عامل آزاد، دستور داده میشود که کارهایی را انجام دهد که تنها در صورت انجام داوطلبانه قابل قبول است! والدین، خاله ها، عموها، برادران و خواهران می گویند: "شما باید واقعاً ما را دوست داشته باشید." "همه بچه های خوب خانواده خود را دوست دارند و بدون اینکه از آنها خواسته شود کارهایی را برای آنها انجام می دهند." به عبارت دیگر. ما از شما می خواهیم که ما را دوست داشته باشید زیرا می خواهید، نه به این دلیل که ما می گوییم که باید. بخشی از این مزخرفات به این دلیل است که ما «باید» بیان یک شرط («برای انسان بودن، باید سر داشته باشی») را با «باید» بیان یک فرمان («باید اسباب بازی هایت را کنار بگذاری») اشتباه می گیریم. هیچ کس برای داشتن سر تلاش نمی کند، و با این حال والدین اصرار دارند که برای سالم بودن، کودک «باید» مدفوع منظم داشته باشد، یا باید سعی کند بخوابد، یا باید تلاش کند تا به او توجه کند. گویی این اهداف صرفاً با فعالیت عضلانی قابل دستیابی هستند.
بچهها در موقعیتی نیستند که تناقضات این خواستهها را ببینند، و حتی اگر اعجوبهای به آنها اشاره کند، به طور خلاصه به او گفته میشود که «جواب جواب ندهد» و برای «بزرگترها و بهتران» خود احترام قائل نیست. به جای اینکه به فرزندانمان توضیحاتی واضح و صریح از قوانین بازی جامعه بدهیم، آنها را ناامیدانه گیج می کنیم، زیرا ما - به عنوان بزرگسال - زمانی بسیار گیج شده بودیم، و در عین حال، بازی را که انجام می دهیم درک نمی کنیم.
بازی دو پیوندی یک بازی با قوانین متناقض خود است، بازی محکوم به سرخوردگی دائمی از خود - مانند تلاش برای اختراع یک ماشین حرکت دائمی از نظر مکانیک نیوتنی، یا تلاش برای سه برش هر زاویه معین با یک خط مستقیم و قطب نما. بازی Doublebind اجتماعی را می توان به چند شکل بیان کرد:
اولین قانون این بازی این است که بازی نیست.
همه باید بازی کنند.
شما باید ما را دوست داشته باشید.
باید به زندگی ادامه بدی
خودتان باشید، اما نقشی ثابت و قابل قبول داشته باشید.
خود را کنترل کنید و طبیعی باشید. سعی کنید صادق باشید.
اساساً این بازی تقاضایی برای رفتارهای خود به خودی از انواع خاصی است. زندگی کردن، دوست داشتن، طبیعی بودن یا صمیمیت بودن - همه اینها اشکال رفتاری خود به خودی هستند: آنها "خودشان" مانند هضم غذا یا رشد مو رخ می دهند. به محض اینکه مجبور می شوند آن فضای غیرطبیعی، ساختگی و ساختگی را به دست می آورند که همه از آن ابراز تاسف می کنند - ضعیف و بی عطر مانند گل های اجباری و بی مزه مانند میوه های اجباری. زندگی و عشق باعث تلاش می شود، اما تلاش آنها را ایجاد نمی کند. ایمان - در زندگی، به افراد دیگر و به خود - نگرشی است که اجازه میدهیم خود به خودی، به شیوهی خودش و در زمان خودش، خودانگیخته باشد. این البته خطرناک است زیرا زندگی و سایر افراد همیشه آنطور که ما می خواهیم به ایمان پاسخ نمی دهند. ایمان همیشه یک قمار است، زیرا زندگی خود یک بازی قمار است که باید در جنبه پنهان بازی، به نظر می رسد که خطرات عظیمی باشد. اما حذف قمار از بازی، تلاش برای برنده شدن یک یقین مرده، دستیابی به یقینی است که واقعاً مرده است. جایگزین جامعه مبتنی بر اعتماد متقابل، یک دولت پلیس توتالیتر است، جامعه ای که در آن خودانگیختگی عملاً ممنوع است.
یک رساله هندو در مورد هنر حکومت، Arthashastra، قوانین سیاست را برای ظالم کامل وضع می کند، و سازماندهی کاخ، دربار و دولت او را به گونه ای توصیف می کند که ماکیاولی را یک لیبرال جلوه می دهد. اولین قانون این است که او نباید به هیچ کس اعتماد کند و بدون یک دوست صمیمی باشد. فراتر از این، او باید دولت خود را به صورت مجموعهای از حلقههای متحدالمرکز متشکل از وزرا، ژنرالها، افسران، منشیها و خادمان مختلف که دستورات او را اجرا میکنند، سازمان دهد، هر حلقهای که درجهای از رتبه را تشکیل میدهد که به شخص شاه در مرکز میرسد. عنکبوت در تار خود با شروع دایره ای که بلافاصله پادشاه را احاطه کرده است، دایره ها باید به طور متناوب از دشمنان طبیعی و دوستان طبیعی او تشکیل شوند. از آنجایی که بالاترین رتبه شاهزادگان برای به دست گرفتن قدرت پادشاه نقشه می کشند، آنها باید توسط دایره ای از وزیران که مشتاق جلب لطف پادشاه هستند محاصره و تحت نظر قرار گیرند - و این سلسله مراتب از محافل بی اعتماد متقابل باید تا حاشیه پیش برود. از وب Divide et impera - تقسیم کن و حکومت کن.
در همین حال، پادشاه در امن ترین آپارتمان خود باقی می ماند، با حضور نگهبانانی که به نوبه خود توسط دیگر نگهبانان پنهان شده در دیوارها تحت نظر هستند. بردگان غذای او را برای سم می چشند و او باید یا با یک چشم باز بخوابد یا در را محکم از داخل قفل کند. در صورت وقوع یک انقلاب جدی، باید یک گذرگاه مخفی و زیرزمینی وجود داشته باشد که او را از مرکز نجات دهد - گذرگاهی حاوی اهرمی که سنگکلید ساختمان را متلاشی میکند و آن را بر دادگاه سرکش او فرو میریزد. آرتاشاستر فراموش نمی کند که به ظالم هشدار دهد که او هرگز نمی تواند پیروز شود. او ممکن است از طریق جاه طلبی یا دعوت به وظیفه به مقام عالی برسد، اما هر چه قدرت او مطلق تر باشد، منفورتر می شود و بیشتر اسیر دام خود می شود. تار عنکبوت را می گیرد. او نمی تواند در اوقات فراغت در خیابان ها و پارک های پایتخت خودش پرسه بزند یا در ساحلی خلوت بنشیند و به امواج گوش کند و مرغان دریایی را تماشا کند. از طریق بردگی دیگران، او خود بدبخت ترین بردگان می شود.
هیچ چیز مانند موفقیت شکست نمی خورد - زیرا وظیفه خود تحمیلی جامعه ما و همه اعضای آن یک تناقض است: مجبور کردن چیزهایی که فقط زمانی قابل قبول هستند که بدون زور اتفاق بیفتند. این به نوبه خود، از تعریف انسان به عنوان یک عامل مستقل - در جهان، اما نه در آن - ناشی می شود که وظیفه خم کردن جهان را به اراده خود دارد. هیچ مقدار از موعظه و اخلاقی کردن نوع انسان را که چنین تعریف شده رام نمی کند، زیرا توهم هیپنوتیزم کننده خود به عنوان چیزی جدا از جهان، او را از دیدن این که زندگی یک سیستم همکاری زمین شناسی و بیولوژیکی است ناتوان می کند. مطمئناً این سیستم شامل نبرد است: پرندگان علیه کرم ها، حلزون ها در برابر کاهو و عنکبوت ها علیه مگس ها. اما این دعواها به این معناست که از کنترل خارج نمی شوند و هیچ گونه ای پیروز دائمی نیست. انسان به تنهایی در تلاش است تا دشمنان طبیعی خود را با این اعتقاد که او برترین گونه باشد یا باید باشد، از بین ببرد. همانطور که ما سبزیجات، گاوها و مرغ ها را برای غذا پرورش می دهیم و متوجه می شویم که زندگی خود به این موجودات وابسته است، همچنین باید بدانیم که موجودات دشمن که انسان را شکار می کنند - حشرات، باکتری ها و قارچ های مختلف - در واقع دشمن هستند. دوستان.
یک مهماندار نیویورکی که از یک دولتمرد پاکستانی پذیرایی می کرد، مشکل نیاز فوری به پیشگیری از تولد در آسیا و آنچه در پاکستان در مورد آن انجام می شد را مطرح کرد. او از این پاسخ که تمام تبلیغات در مورد پیشگیری از بارداری صرفاً تلاش سفیدپوستان برای حفظ برتری خود نسبت به نژادهای رنگین پوست بود، کاملاً مبهوت بود. به او گفتم که باید جواب می داد: "نه، در واقع، ما فقط می خواهیم به شما کمک کنیم تا درختان میوه زیبای خود را هرس کنید."
زیرا دشمن / دوستان انسان هرس کننده او هستند. آنها او را از نابودی خود با باروری مفرط جلوگیری می کنند، به طوری که فردی که بر اثر مالاریا یا سل می میرد باید حداقل به اندازه کسی که برای کشورش در جنگ جان باخته است مورد احترام قرار گیرد. او جا را برای بقیه ما باز کرده است، و باکتری هایی که او را کشتند باید با جوانمردی مناسب به عنوان یک دشمن شریف درود فرستاد. نکته این نیست که فوراً پنی سیلین یا DDT را کنار بگذاریم: این است که باید برای کنترل دشمن بجنگیم، نه برای از بین بردن او. ما باید یاد بگیریم که خود را در دور همکاری ها و کشمکش ها، همزیستی و شکار، که تعادل طبیعت را تشکیل می دهد، وارد کنیم، زیرا یک گونه پیروز دائمی نه تنها خود، بلکه تمام زندگی های دیگر را در محیط خود نابود می کند.
اعتراض آشکار به استدلال علیه «محو کردن» دشمنان طبیعی انسان مانند سرطان یا پشه، همدردی ما با افرادی است که گرفتار می شوند. بهطور انتزاعی، استدلال این که جمعیت انسانی باید هرس شود، بسیار خوب است، اما وقتی بیماری انگشت خود را روی من میگذارد، دنبال دکتر میروم. موفقیت فراخوان «داوطلبان هرس» چه خواهد بود؟ در تمدن غرب، ما نوزادان بیمار را رها نمیکنیم، به دیوانگان تیراندازی نمیکنیم، گرسنگان را از گرسنگی میمیرند، یا افراد بیمار را رها نمیکنیم تا در خیابان بمیرند. (حداقل، نه در لحظات بهتر ما). زیرا مقدس ترین آرمان فرهنگ ما حق هر فرد بر عدالت، سلامتی، و ثروت، یا «زندگی، آزادی و تلاش برای خوشبختی» است. به نظر می رسد بیان اینکه ایگوی شخصی یک توهم است، حمله ای به این مقدس ترین ارزش است که بدون آن افراد متمدن به سطح خونسردها یا مورچه ها برمی گردند تا به یک توده سازمان یافته تبدیل شوند که در آن شخص خاص قابل مصرف است.
در طول جنگ جهانی دوم یکی از دوستانم کارگران چینی را بر فراز کوهان به پرواز در می آورد تا در انتهای جنوبی جاده برمه کار کنند. پرواز طولانی البته برای قمار ایده آل بود، اما از آنجایی که پول نقد کافی بین آنها برای جذاب کردن بازی وجود نداشت، شرط این بود که بازنده نهایی از هواپیما بپرد. بدون چتر نجات واکنش طبیعی ما این است که چنین افرادی کاملاً انسان نیستند. مانند خانوادهها و خادمان پادشاهان باستانی که با ارباب متوفی خود زنده به گور شدهاند، به نظر میرسد، همانطور که توماس مان پیشنهاد کرد، چهرههایی هستند که پشتی به سرشان نیست – صرفاً نقابهایی، صرفاً نقشهایی بدون کاربرد یا معنی دیگر. زنبورهای بدون ملکه بریتانیاییها هر شرارتی که ممکن است در هند مرتکب شده باشند، وجدان مسیحی آنها از تمرین ساتی که بیوهای را ملزم به خودکشی در مراسم تشییع جنازه شوهرش میکرد، سر باز زد. افراد واقعاً متمدن - ما احساس می کنیم - چهره هایی در آسمان نیستند، بلکه سرهای کاملاً محصور حاوی روح هستند که هر یک از آنها در نزد خداوند ارزشی بی نهایت دارند.
بنابراین، در یک افراط، ما فرد مقدس را داریم - نفس شخصی منحصر به فرد، جدا از طبیعت و خدا - که توسط جامعه ای تعریف شده است که تقریباً در یک نفس، او را به آزادی فرمان می دهد و به او فرمان می دهد که مطابقت داشته باشد. در افراط دیگر، کولی، چرخ دنده در ماشین صنعتی-جمعی، یا «دست» محض (که اغلب به کارگر کارخانه گفته می شود) است. اگر کسی بر این باور باشد که نفس شخصی موهبت طبیعی همه انسانهاست، جدا از یک قرارداد اجتماعی، در این صورت سرنوشت آدم خونسرد واقعاً تاریک است – زیرا او را فردی سرکوب شده و سرخورده می بیند، هرچند ممکن است جامعه خودش هرگز چنین نکرده باشد. او را چنین تعریف کرد.
با این حال، یک احتمال سوم وجود دارد. ممکن است فرد نه به عنوان یک فرد منزوی و نه به عنوان یک ماشین کار انسان نما و قابل مصرف درک شود. در عوض، او ممکن است به عنوان یک نقطه کانونی خاص در نظر گرفته شود که در آن کل جهان خود را بیان می کند - به عنوان تجسم خود، خدا، یا هر چیزی که فرد ممکن است آن را انتخاب کند. این دیدگاه نگرانی ما را از اینکه فرد به نوعی مقدس است حفظ می کند و در واقع تقویت می کند. در عین حال، پارادوکس نفس شخصی را از بین می برد، یعنی دستیابی به "وضعیت ارزشمند" یک فرد منحصر به فرد به قیمت اضطراب دائمی برای بقا. توهم جدایی مانع از درک این موضوع می شود که گرامی داشتن نفس به معنای گرامی داشتن بدبختی است. ما نمی دانیم که به اصطلاح عشق و نگرانی ما برای فرد صرفاً وجه دیگر ترس ما از مرگ یا طرد شدن است. در ارزشگذاری اغراقآمیز او از هویت جداگانه، نفس شخصی شاخهای را که روی آن نشسته است اره میکند و سپس بیشتر و بیشتر در مورد سقوط آینده نگران میشود!
علاوه بر این، بگذارید روشن شود که تخیل نفس به هیچ وجه برای فرد، برای کل ارگانیسم انسانی، در تحقق و بیان فردیت او ضروری نیست. زیرا هر فردی تجلی منحصربهفردی از کل است، زیرا هر شاخهای از درخت فراگیر است. برای تجلی فردیت، هر شاخه باید ارتباط حساسی با درخت داشته باشد، همانطور که انگشتان متحرک و متمایز ما باید ارتباط حساسی با کل بدن داشته باشند. نکته ای که به سختی می توان آن را تکرار کرد، این است که تمایز، جدایی نیست. سر و پاها متفاوت هستند، اما جدا نیستند، و اگرچه انسان دقیقاً با همان رابطه فیزیکی که شاخه به درخت یا پاها به سر است، به جهان متصل نیست، با این وجود - و با روابط فیزیکی با پیچیدگی شگفتانگیز. مرگ فرد قطع ارتباط نیست بلکه صرفا کناره گیری است. جسد مانند رد پا یا پژواک است - ردی در حال حل شدن از چیزی که خود از انجام آن باز مانده است.
بنابراین، اگر تمایز افراد ارزش زیادی دارد، بر اساس این اصل که تنوع چاشنی زندگی است، این ارزش با یک تعریف متناقض از فردیت افزایش نخواهد یافت. جامعه ما ـ یعنی خود ما ـ همه مان ـ داریم فرد را با دوبنده تعریف می کنیم و به او فرمان می دهیم که آزاد و جدا از دنیا باشد، که نیست، زیرا در غیر این صورت فرمان کار نمی کند. در این شرایط، فقط به معنای کاشتن توهم جدایی کار می کند، همانطور که دستورات یک هیپنوتیزور می تواند توهم ایجاد کند.
بنابراین، فرد مبهوت - به جای انجام کارکرد منحصر به فرد خود در جهان - در تلاش برای دستیابی به اهداف متناقض خود خسته و ناامید می شود. از آنجایی که او در حال حاضر تا حد زیادی به عنوان یک فرد مجزا در یک جهان بیعقل و بیگانه تعریف میشود، وظیفه اصلی او این است که در جهان یکتا شود و طبیعت را تسخیر کند. این کاملاً پوچ است، و از آنجایی که این وظیفه هرگز محقق نمیشود، به فرد آموزش داده میشود که برای آیندهای زندگی و کار کند که در آن غیرممکنها در نهایت اتفاق میافتد، اگر نه برای او، حداقل برای فرزندانش. بنابراین، ما در حال پرورش نوعی از انسان هستیم که قادر به زندگی در زمان حال نیست - یعنی واقعاً زندگی کند.
زیرا اگر کسی نتواند به طور کامل در زمان حال زندگی کند، آینده یک فریب است. هیچ فایده ای برای برنامه ریزی برای آینده ای که هرگز نتوانید از آن لذت ببرید، وجود ندارد. وقتی برنامههایتان به بلوغ رسید، همچنان برای آینده دیگری زندگی خواهید کرد. شما هرگز، هرگز نمی توانید با رضایت کامل بنشینید و بگویید: "الان، من رسیدم!" کل تحصیلات شما را از این ظرفیت محروم کرده است، زیرا به جای اینکه به شما نشان دهد چگونه اکنون زنده باشید، شما را برای آینده آماده می کرد.
به عبارت دیگر، شما توسط یک سیستم پردازش آموزشی که در نمرات یا مراحل مرتب شده است، هیپنوتیزم شده اید یا شرطی شده اید که ظاهراً منجر به موفقیت نهایی می شود. ابتدا مهدکودک یا مهدکودک، سپس نمرات یا اشکال مدرسه ابتدایی، شما را برای لحظه بزرگ دبیرستان آماده می کند! اما پس از آن گام های بیشتری، تا رسیدن به هدف آرزوی دانشگاه. در اینجا، اگر باهوش هستید، می توانید با ورود به مقطع کارشناسی ارشد و دانشجوی دائمی، به طور نامحدود ادامه دهید. در غیر این صورت، شما گام به گام به سوی دنیای بیرونی بزرگ از خانواده، تجارت و حرفه پیش می روید. با این حال، روز فارغ التحصیلی یک تحقق بسیار موقتی است، زیرا با اولین جلسه ارتقای فروش خود، دوباره به همان سیستم قبلی بازگشته اید، و از شما خواسته می شود که آن سهمیه را ایجاد کنید (و اگر انجام دهید، سهمیه بالاتری به شما می دهند) و بنابراین پیشرفت می کنید. نردبانی به سمت مدیر فروش، معاون رئیس، و در نهایت رئیس نمایشگاه خودتان (حدود چهل تا چهل و پنج سالگی). در این میان، افراد بیمه و سرمایهگذاری در برنامههای بازنشستگی شما را جالب کردهاند - این هدف واقعاً نهایی این است که بتوانید در کنار هم بنشینید و از ثمره تمام زحمات خود لذت ببرید. اما وقتی آن روز فرا می رسد، اضطراب ها و تلاش های شما شما را با قلب ضعیف، دندان های مصنوعی، مشکل پروستات، ناتوانی جنسی، بینایی مبهم و هضم ناپسند مواجه می کند.
اگر در هر مرحله میتوانستید آن را بهعنوان یک بازی انجام دهید و کار خود را مانند پوکر، شطرنج یا ماهیگیری جذاب میساختید، ممکن بود همه اینها فوقالعاده باشد. اما برای بسیاری از ما روز به زمان کار و زمان بازی تقسیم میشود، کاری که عمدتاً شامل وظایفی است که دیگران برای انجام آنها به ما پول میدهند، زیرا آنها به شدت بیعلاقه هستند. بنابراین، ما نه به خاطر کار، بلکه برای پول کار میکنیم – و قرار است پول به ما چیزی را که واقعاً در ساعات تفریح و بازی میخواهیم، برساند. در ایالات متحده حتی افراد فقیر در مقایسه با میلیونها نفر فقیر و لاغر هند، آفریقا و چین پول زیادی دارند، در حالی که طبقات متوسط و بالای ما (یا بهتر است بگوییم "گروههای درآمدی") به اندازه شاهزادهها مرفه هستند. با این حال، به طور کلی، آنها طعم کمی برای لذت دارند. پول به تنهایی نمی تواند لذت بخرد، اگرچه می تواند کمک کند. زیرا لذت، هنر و مهارتی است که استعداد و انرژی کمی برای آن نداریم.
من در نزدیکی بندری زندگی می کنم که مملو از قایق های بادبانی و رزمناوهای مجلل هستند که به ندرت مورد استفاده قرار می گیرند، زیرا دریانوردی هنری دشوار و البته پر ارزش است که صاحبان آنها زمانی برای تمرین ندارند. آنها قایق ها را یا به عنوان نماد وضعیت یا به عنوان اسباب بازی خریدند، اما با کشف این که آنها اسباب بازی نیستند (همانطور که تبلیغ می شد) علاقه خود را از دست دادند. همین امر در مورد وفور کامل و شگفتانگیز کالاهای لذتبخشی که میخریم نیز صادق است. مواد غذایی پربار هستند، اما تعداد کمی می دانند که چگونه طبخ کنند. مصالح ساختمانی هم از نظر کمیت و هم از نظر تنوع فراوان است، با این حال بیشتر خانه ها به نظر می رسد که توسط شخصی ساخته شده اند که نام خانه ای را شنیده اما هرگز آن را ندیده است. ابریشم، کتانی، پشم و پنبه در رنگها و طرحهای فراوان موجود است، و با این حال، بیشتر مردان مانند دانشآموزان یا دفنخوانان لباس میپوشند، در حالی که زنان برده بازی مد با قانون اساسی آن هستند: «من زودتر از تو منطبق شدم». بازار هنرمندان و مجسمهسازان بیسابقه در تاریخ رونق داشته است، اما به نظر میرسد این نقاشیها با فضولات یا تکههای تابلوهای تبلیغاتی و مجسمههایی مانند ماشینهای تحریر درهم ریخته یا الوارهای سوخته از یک خانه سوخته ساخته شدهاند.(2) پشته های ناگفته موسیقی ضبط شده از هر عصر و فرهنگی و عالی ترین وسیله برای پخش آن. اما واقعاً چه کسی گوش می دهد؟ شاید چند تا سیگاری.
این شاید اغراق هنری میلریش باشد. با این وجود، بیشتر و بیشتر به من تعجب می کند که شهرت آمریکا برای ماتریالیسم بی اساس است - یعنی اگر ماتریالیست فردی است که کاملاً از دنیای فیزیکی لذت می برد و چیزهای مادی را دوست دارد. از این نظر، وقتی صحبت از ساخت هواپیماهای جت به میان میآید، ماتریالیستهای فوقالعادهای هستیم، اما وقتی داخل این هیولاهای باشکوه را برای راحتی مسافران تزئین میکنیم، چیزی جز فریبنده نیست. دختران عروسکی پاشنه بلند، باریک و باریکی که غذاهای تقلیدی سرو میکنند. زیرا لذتهای ما لذتهای مادی نیستند، بلکه نمادهای لذت هستند - بستهبندی جذاب اما از نظر محتوا پایینتر.
توضیح ساده است: اکثر محصولات ما توسط افرادی ساخته می شوند که از ساخت آنها لذت نمی برند، چه به عنوان مالک یا کارگر. هدف آنها در بنگاه، محصول نیست، بلکه پول است و بنابراین از هر ترفندی برای کاهش هزینه تولید و فریب دادن خریدار با رنگآمیزی و بستهبندی شیکون استفاده میشود تا به این باور برسد که محصول خوب و واقعی ساخته شده است. تنها استثناها آن دسته از محصولاتی هستند که به دلایل ایمنی یا هزینه بالای خرید باید عالی باشند - هواپیما، کامپیوتر، موشک فضایی، ابزار علمی و غیره.
اما کل این طرح یک دور باطل است، زیرا وقتی پول به دست آوردید با آن چه خواهید خرید؟ سایر تقلبی های پرمدعا که توسط دیگر تولیدکنندگان پول خیز ساخته شده اند. معدود کالاهای تجملاتی موجود در بازار، واردات از کشورهای "عقب مانده" است، جایی که دهقانان و صنعتگران هنوز به کار خود افتخار می کنند. به عنوان مثال، ایالت Oaxaca در مکزیک برخی از بهترین پتوهای جهان را تولید می کند و خریداران آمریکایی سعی کرده اند آنها را در مقادیر زیادی وارد کنند. اما هیچ مقدار پولی به صنعتگران نسبتاً معدودی که آنها را میبافند زمان نمیدهد تا سفارش را تکمیل کنند. اگر آنها دستور را می خواهند، باید شروع به تقلب کنند و پتوهای پست تولید کنند. تنها راه حل آموزش صدها صنعتگر جدید خواهد بود. اما اواکساکا به تازگی تلویزیون دریافت می کند و مدتی است که تحصیلات عمومی داشته است، پس کدام جوان آینده دار می خواهد روزهای خود را با بافتن پتو تلف کند؟
به راستی که شاعران و حکیمان قرن هاست که می گویند موفقیت در این دنیا باطل است. «مردان امید دنیوی دلشان را بر خاکستر میگذارند» یا، همانطور که میتوانیم در اصطلاح بهروزتر بگوییم، درست زمانی که دهانمان برای لذت نهایی آب میآید، معلوم میشود که مخلوطی از گچ است. -از پاریس، پاپیه ماشه و چسب پلاستیک. به هر طعمی می آید. من به این فکر کرده ام که این ماده را به عنوان یک ماده جهانی، یک ماده اولیه، برای ساختن هر چیزی و همه چیز - خانه، مبلمان، گل، نان (آنها قبلاً از آن استفاده می کنند)، سیب و حتی مردم - به بازار عرضه کنم.
می گویند دنیا سراب است. همه چیز برای همیشه از هم می پاشد و هیچ راهی برای رفع آن وجود ندارد و هر چه سخت تر این نیستی هوا را درک کنید، با سرعت بیشتری در دستان شما فرو می ریزد. تمدن تکنولوژیک غربی تا اینجای کار، مذبوحانه ترین تلاش انسان برای شکست دادن بازی است - برای درک، کنترل و اصلاح این اراده به نام زندگی، و چه بسا که قدرت و مهارت آن با سرعت بیشتری انجام شود. رویاهایش را منحل کند اما اگر چنین نباشد، قدرت فنی باید در دستان نوع جدیدی از انسان باشد.
در زمان های گذشته، شناخت ناپایداری جهان معمولاً به عقب نشینی منجر می شد. از یک سو، زاهدان، راهبان و گوشه نشینان کوشیدند تا امیال خود را از بین ببرند تا دنیا را با تسلیم خوش خیم نگریستند، یا به عقب برگردند و به اعماق آگاهی برگردند تا با خویشتن در آرامش ابدی اش یکی شوند. . از سوی دیگر، دیگران احساس می کردند که دنیا حالت آزمایشی است که در آن کالاهای مادی باید با روحیه سرپرستی، به عنوان امانتی از جانب خداوند متعال به کار گرفته شود، و کار اصلی زندگی، عشق ورزیدن به خدا و انسان است.
با این حال، هر دوی این پاسخها مبتنی بر این فرض اولیه هستند که فرد منی جداگانه است، و از آنجا که این فرض کار یک پیوند دوگانه است، هر وظیفهای که بر این اساس انجام شود - از جمله دین - خود را شکست خواهد داد. فقط به این دلیل که از ابتدا یک فریب است، نفس شخصی فقط می تواند پاسخی ساختگی به زندگی بدهد. زیرا جهان سرابی است همیشه گریزان و همیشه ناامیدکننده تنها از منظر کسی که از آن کناره گرفته باشد - گویی کاملاً غیر از خودش است - و سپس سعی کند آن را درک کند. بدون تولد و مرگ، و بدون دگرگونی همیشگی همه اشکال زندگی، جهان ساکن، بی ریتم، بی رقص و مومیایی می شود.
اما پاسخ سوم ممکن است. نه کناره گیری، نه نظارت بر فرضیه پاداش در آینده، بلکه کامل ترین همکاری با جهان به عنوان یک سیستم هماهنگ از تعارضات محدود - بر اساس درک این که تنها "من" واقعی کل فرآیند بی پایان است. این درک از قبل در ما وجود دارد به این معنا که بدن ما آن را می شناسد، استخوان ها و اعصاب و اندام های حسی ما. ما آن را فقط به این معنا نمی دانیم که به پرتو نازک توجه آگاهانه آموزش داده شده است که آن را نادیده بگیرد، و آنقدر کامل آموزش داده شده است که ما واقعاً جعلی واقعی هستیم.
(1) "تا اواسط قرن هفدهم، نظریات علمی چین و اروپا در یک سطح بودند، و تنها پس از آن بود که اندیشه اروپایی به سرعت شروع به حرکت کرد. اما اگرچه تحت لوای مکانیزم دکارتی-نیوتنی حرکت می کرد، این دیدگاه می توانست به طور دائم برای نیازهای علم کافی نیست - زمانی فرا رسید که ضروری بود به فیزیک به عنوان مطالعه موجودات کوچکتر و زیست شناسی به عنوان مطالعه موجودات بزرگتر نگاه کنیم. ، جهان) توانست از شیوه ای از تفکر بسیار قدیمی، بسیار عاقلانه و اصلاً اروپایی استفاده کند." نیدهام، علم و تمدن در چین. انتشارات دانشگاه کمبریج، 1956. جلد. II، ص. 303.
(2) این نباید به عنوان رد «هنر مدرن» به طور کلی در نظر گرفته شود، بلکه تنها جنبه نسبتاً غالب آن است که ادعا می کند هنرمند باید زمان خود را نمایندگی کند. و از آنجایی که این زمان زمان آشغالها، بیلبوردها و محلههای فقیرنشین گرانقیمت است، بسیاری از هنرمندان - که در غیر این صورت فاقد استعداد هستند - با قاببندی «سلیقهای» یا پایهگذاری اشیاء موجود در زبالههای شهر نامی برای خود دست و پا میکنند.